عنوان وبلاگ: | سـاده |
آدرس وبلاگ: | http://ark121.blogfa.com |
توضیحات: | |
نام نویسنده: | علی رضا |
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان: | چهارشنبه پنجم تیر 1392 ساعت 22:40 |
آن کس که تو را شناخت،جان را چه کند؟ *** فرزندُ عیالُ خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی،هر دو جهانش بدهی *** دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟
-------------------------------------------------------
الهی؛ قربان آن معصیتی که مرا به عذر آورد. و بیزارم از آن طاعتی که مرا به عجب آورد
ما را فكنده غفلت در بستر هلاكت درمان كن اي مسيحا اين درد بي دوا را
در اندیشه نجات خویشتن باش!...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1392 ساعت 0:24 شماره پست: 146
امام محمد باقر علیه السلام به جعفر جعفی فرمود:بدان! آن وقت از دوستان ما می شوي که اگر تمام مردم یک شهر بگویند تو آدم بدي هستی، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند تو آدم خوبی هستی، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ بلکه خودت را به کتاب خدا، عرضه کن. اگر دیدي به دستورات قرآن عمل می کنی، آنچه را که دستور داده ترك بکن، ترك می کنی و آنچه را که خواسته، با میل و علاقه انجام می دهی و از مجازات هایی که در قرآن آمده ترسناکی، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمی رساند، ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت غافل می کند. باید در اندیشه نجات خویشتن باشی، نه درفکر گفتار دیگران.
------------------------
پ.ن بحار الانوار جلد پنجم
آتش عشقم بسوخت خرقه طاعات را
سيل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نيست در خور شرح و بيان
به كه به يكسو نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست كى دهد آن كو كه يافت
در دل شبهاى تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نى از تو پيامى دهد
پى نبرد هر كسى رمز اشارات را
جاى دهيد امشبم مسجديان تا سحر
مستم و گم كردهام راه خرابات را
دوش تفرجكنان خوش ز حرم تا به دير
رفتم و كردم تمام سير مقامات را
غير خيالات نيست عالم و ما كردهايم
از دَم پير مغان رفع خيالات را
خاكنشينان عشق بىمدد جبرئيل
هر نفسى مىكشند سير سماوات را
در سر بازار عشق كس نخرد اى عزيز
از تو به يك جو هزار كشف و كرامات را
وحدت از اين پس مده دامن رندان زدست
صرف خرابات كن جمله اوقات را
---------------------
پ.ن وحدت کرمانشاهی
نسیم قدسی ...
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم خرداد 1392 ساعت 1:6 شماره پست: 144
نسیم قدسی یکی گذر کن به بارگاهی که لرزد آنجا
خلیل را دست ذبیح را دل مسیح را لب کلیم را پا
نخست نعلین ز پای برکن سپس قدم نه به طور ایمن
که در فضایش ز صیحه لَن فتاده بیهوش هزار موسی
ز آستانش ملایک و روح رسانده بر عرش صدای سبّوح
به خاک راهش چو شاﺓ مذبوح رُسُل به ذلت همی جبین سا
نسیم جنت وزان ز کویش شراب تسنیم روان ز جویش
حیات جاوید دمیده بویش به جسم غلمان به جان حورا
فلک به گردش پی طوافش ملک به نازش ز اعتکافش
ز سربلندی ندیده قافش صدای سیمرغ نوای عنقا
مهین مطاف شه خراسان امین ناموس ضمین عصیان
سلیل احمد خلیل رحمن علی عالی ولی والا
بگو که نیّر در آرزویت کند ز هر گل سراغ بویت
مگر فشاند پری به کویت چو مرغ جنت به شاخ طوبی
--------------------------------
پ.ن نیّر تبریزی
دختر فکر بکر من، غنچه لب چو واکند از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
ناطقه ی مرا مگر روح قُدُس کند مدد تا که ثنای حضرت سیدة النسا کند
فیض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه چشم دل ار نظاره در مبدأ و منتها کند
«مفتقرا» متاب رو از در او به هیچ سو ز آنکه مس وجود را فضه ی او طلا کند
----------------------------------
پ.ن آیت الله غروی اصفهانی (کمپانی)
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم از که مینالی و فریاد چرا میداری
درد ما را نیست درمان الغیاث! * هجر ما را نیست پایان؛ الغیاث!
دین و دل بردند و قصد جان کنند * الغیاث از جور خوبان! الغیاث!
در بهای بوسهای جانی طلب * میکنند این دلستانان الغیاث!
خون ما خوردند این کافردلان * ای مسلمانان! چه درمان؟ الغیاث!
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن * گشتهام سوزان و گریان؛ الغیاث!
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟!!!
من نمی گویم...
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم فروردین 1392 ساعت 10:45 شماره پست: 138
من نمی گویم که عاقل باش یا دیوانه باش گــــر به جانــان آشنایی از جــــهان بیگانه باش
گر شبی در خانه اﻯ جانانه مهمانت کنند گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ( 156 ) أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ( 157 )
آنها که هر گاه مصيبتي به ايشان ميرسد، ميگويند: ما از آن خدائيم، و به سوي او بازميگرديم!(156) اينها، همانها هستند که الطاف و رحمت خدا شامل حالشان شده، و آنها هستند هدايتيافتگان!(157)
Who say, when a misfortune striketh them: Lo! we are Allah's and lo! unto Him we are returning.156 Such are they on whom are blessings from their Lord, and mercy. Such are the rightly guided.157
الا مسافر صحرا خدا کند که بیایی
امید غائب زهرا، خدا کند که بیایی
کنون که دل شده پر خون برای خاطر مجنون
تو ای حقیقت لیلا، خدا کند که بیایی
برای اینکه ببینم پس از غیاب هزاره
مزار مخفی زهرا، خدا کند که بیایی
دلم دوباره ز غمها کنون رمیده زِهًرجا
گرفته بهر تو تنها، خدا کند که بیایی
به انتظار قدومت، دو دیده دوخته ام من
به قفل بسته درها، خدا کند که بیایی
دوباره روز گذشت و نیامدی تو ولیکن
برای لحظه فردا، خدا کند که بیایی
میان عاشق و معشوق، چه جای قید و مکانی
چه این مکان و چه هرجا، خدا کند که بیایی
بدون حُسن تو ای گُل بهار جلوه ندارد
گل شکفته زیبا، خدا کند که بیایی
------------------------------------------------ما یَسرّنی لَومتّ طفلا و اُدخلت الجنّةَ وَ لَم اَکبُر فاَعرفَ ربّی عزّوجلّ
دوست ندارم که در کودکی میمردم - و به بهشت می رفتم - و بزرگ نمی شدم تا پروردگار عزوجل را بشناسم
( کنز العمال / حدیث 36472 )
ایمان...
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اسفند 1391 ساعت 19:31 شماره پست: 135
(اصول کافی ج 2)
-----------------------------------------------
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
اگرچه دوست ...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم بهمن 1391 ساعت 20:1 شماره پست: 133
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چون خدا اینو می خواد
سختی های زندگی رو تحمل می کنم
چون می دونم خدایی هست که منو میبینه و دوستم داره و صلاحم رو می خواد
امتحان پس میدم
چون می دونم خدایی هست و پشتمو خالی نمی کنه اگر ازم بر نمیومد اینجوری امتحانم نمی کرد
اون راهی رو که میگه میرم
چون می دونم که غیر اون راه رو رفتن به نا کجا آباد ختم میشه
قال الامام الرضا(ع):
الایمان اربعه ارکان: التوکل علی الله و الرضا بقضاءالله، و التسلیم لامرالله و التفویض الی الله.
امام رضا(ع) فرمود:
ارکان ایمان، چهار چیز است که عبارتنداز: توکل بر خدا، رضا به قضای الهی، تسلیم به امر خداوند و واگذاشتن کار به خداست.
تحف العقول، ص۴۴۵
دلا بسوز ...
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم دی 1391 ساعت 14:54 شماره پست: 130
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند *** نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش *** که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند *** هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک *** چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار *** که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری *** به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد *** مگر دلالت این دولتش صبا بکند
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
یا ربّ...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر 1391 ساعت 1:7 شماره پست: 128
یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجه
یا رب الزینب اشف صدر الزینب بحق الزینب به ظهورالحجه
یا رب الحجه بحق الحجه اشف صدر الحجه بظهور الحجه
ذلّت ...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم آبان 1391 ساعت 11:43 شماره پست: 126
امام حسين عليه السلام :
ما أَهْوَنَ الْمَوْتَ عَلى سَبيلِ نَيْلِ الْعِزِّ وَإِحْياءِ الْحَقِّ لَيْسَ الْمَوْتُ فى سَبيلِ الْعِزِّ إِلاّحَياةً خالِدَةً وَلَيْسَتِ
الْحَياةُ مَعَ الذُّلِّ إِلاَّ الْمَوْتَ الَّذى لاحَياةَ مَعَهُ؛
چه آسان است مرگى كه در راه رسيدن به عزّت و احياى حق باشد، مرگ عزتمندانه جز زندگى جاويد و زندگى ذليلانه جز مرگ هميشگى نيست.
مَوْلاىَ اَبِسَمْعى اَمْ بِبَصَرى اَمْ بِلِسانى اَمْ بِیَدى اَمْ بِرِجْلى اَلـَیْسَ
اى مولاى من آیا گوشم یا چشمم یا زبانم یا دستم یا پایم آیا
کُلُّها نِعَمَکَ عِندى وَبِکُلِّها عَصَیْتُکَ یا مَوْلاىَ فَلَکَ الْحُجَّهُ وَالسَّبیلُ
همه اینها نعمتهاى تو نیست که در پیش من بود و با همه آنها تو را معصیت کردم اى مولاى من پس تو حجت و راه مؤ اخذه
عَلَىَّ یا مَنْ سَتَرَنى مِنَ الاْ باءِ وَالاُْمَّهاتِ اَنْ یَزجُرُونى وَمِنَ
بر من دارى اى که مرا پوشاندى از پدران و مادران که مرا از نزد خود برانند و از
الْعَشائِرِ وَالاِْخْوانِ اَنْ یُعَیِّرُونى وَمِنَ السَّلاطینِ اَنْ یُعاقِبُونى وَلَوِ
فامیل و برادران که مرا سرزنش کنند و از سلاطین و حکومتها که مرا شکنجه کنند و اگر
اطَّلَعُوا یا مَوْلاىَ عَلى مَا اطَّلَعْتَ عَلَیْهِ مِنّى اِذاً ما اَنْظَرُونى
آنـها مطلع بودند اى مولاى من بر آنچه تو بر آن مطلعى از کار من در آن هنگام مهلتم نمى دادند
وَلَرَفَضُونى وَقَطَعُونى فَها اَنـَا ذا یا اِلـهى بَیْنَ یَدَیْکَ یا سَیِّدى
و از خود دورم مى کردند و از من مى بریدند
-----------------------
پ.ن فرازی از دعای عرفه
پاییزی دیگر ...
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم مهر 1391 ساعت 21:37 شماره پست: 123
بازم پاییز شروع شد
فصلی که بر خلاف بعضی ها منو یاد میز و نیمکت و بوی مدرسه نمیدازه
هر موقع اول مهر میشه بیشتر یاد هوای بارونی و پنجره های بسته اتوبوس و مردمی که تو هم دیگه چپیدن و بویی که از فرق سرشون تا کف پاشون به صورتم می زنه و انتظار طولانی برای رسیدن زودتر به ایستگاه مقصد می کشم ،می افتم و هر سال هم همین روال برام تکرار میشد و بدون هیچ تفاوتی!
هر چی فکر می کنم می بینم زیاد علاقه ای ندارم که بخوام به اون دوران برگردم
از خدا هم خواستم که کمکم کنه
آدما تو زندگیش به یه جایی میرسه که دوست دارن زندگیشون رو تغییر بدن اگر خوب بوده بهترش کنن اگر هم بد بوده که حالشو خوب کنن!
البته من خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم ولی حالا به دلایلی یا پشت گوش می انداختم خلاصه تصمیم قاطع نگرفته بودم
من خودم سعی کردم زندگی دیگران رو ببینم و نکات مثبت رو از زندگیشون یاد بگیرم و در زندگیم پیاده کنم
نمونه اش یکی از اساتیدم بود که واقعا روم تاثیر گذاشت
شاخصه ایشون این بود که هم یه دینش خوب رسیده بود هم به دنیاش همه رو کنار هم داشت یعنی در کل زندگیش یک نظمی داشت که من توی کمتر کسی دیدم شاید اون کسانی رو که دیده باشم هم این قدر روی من تاثیر گذار نبودن
آخه می گن آدما هر چی صداقتشون بیشتر باشه و اون کارهایی رو که به دیگران توصیه می کنن خودشون بهش عمل کنن رو مخاطبشون تاثیر گذار تر هست
چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید
همین
قطار می رود...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم بهمن 1390 ساعت 11:4 شماره پست: 121
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته
ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام ....
----------------
پ.ن قیصر امین پور
شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ از آفتاب می پرسم
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست
--------------------
پ.ن قیصر امین پور
یک تجربه (قسمت دوم) ...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم آذر 1390 ساعت 8:55 شماره پست: 116
به نام خدای مهربون
باز قبل از ادامه این نوشته احتمالا قسمت سوم داشته باشه به دلیل اینکه هنوز اتفاق نیفتاده
قسمت قبلی رو یه نمه زود تموم کردم ولی عیب نداره
بریم سراغ قسمت دوم
تهران چهارشنبه همون ساعت قبلی
بعد بهم گفت که برو پیش عریضه نویس و از صاحب سیم شکایت کن منم رفتم بعد از دادن مبلغی شکواییه رو تنظیم کردم و گفت برو قسمت ارجاع منم با خیال راحت رفتم قسمت ارجاع و با خیال ناراحت اومدم بیرون چون بعد از منتظر موندا و تنظیم پرونده دزدان و دعواکننده های موجود در اونجا کاغذ رو بهشون دادم و خیلی راحت برگه رو بهم برگردوند وگفت برو دزفول :((
منم در حالی که داشتم شاخ در میاوردم برای اطمینان گفتم کجا؟ اوشونم گفتند دزفول
منم مستقیم اومدم خونه دو به شک بودم که برم یا نرم و کلا بیخیال گوشی بشم
دو سه بار هم رفتم کلانتری محل و سوال کردم که امکان داره از همینجا پیگیری کنیم یا نه که جواب منفی بود
نشستم پشت کامپیوتر رو کلی سرچ کردم که من حالا اگه برم اونجا چی می شود و چی نمی شود
چون باز به پنج شنبه و جمعه برخورد کرده بودم از نظر گرفتن اطلاعات از طریق تلفن به نتیجه خاصی نرسیدم
نتیجه این شد که من باید برم اونجا مامور ببرم دم خونه طرف یقه طرف رو بگیرم ببرمش کلانتری گوشی رو بگیرم بیام تهران همین
دو دوتا چهارتا که کردم به خودم گفتم ۱ روزه میرم برمی گردم
اینجاست که حافظ می فرماید
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
توی سرچ هایی که انجام دادم به نکته جالب توجهی برخورد کردم که افتتاح پاسگاه سنجر (منطقه ردیابی ) بود که طی یکی دو هفته اخیر افتتاح شده بود اینم سندش
پاسگاه منطقه سنجر دزفول گشایش یافت
که خیلی تاثیر زیادی در روند کاریم داشت
تهران پنج شنبه حدود ساعت ۵ عصر
رفتم ترمینال که بلیط بگبرم چون تو سایت شرکت ها هیچی پیدا نشد خلاصه از شرکت سیر و سفر بلیط گرفتم واسه دزفول برای ساعت ۶ عصر جمعه که پرسیدم گفتند ساعت ۵ و نیم صبح میرسی دزفول
تهران جمعه حدود ساعت ۶ عصر
با عجله رفتم ترمینال دنبال اتوبوس سیرو سفر گشتم اما چیزی به عنوان سیرو سفری که بخواد بره اهواز (دزفول تو مسیرشه) ندیدم از چند نفر پرسیدم خلاصه گفت بیا اینجاست اتوبوسش منم دقت به شرکتش نکردم رفتم تو اتوبوس دیدم یه شماره ۱۳ هم اونجا نشسته شک کردم گفتم آقا دزفول میرید گفت آره هر جا بخوایی می ریم خلاصه نشستم دیدم ملت دارن میان بالا بلیط شرکت جوان سیر ایثار دستشونه!!!! بعدا تو راه دیدم بله اتوبوس جوان سیره آخرمن نفهمیدم درست سواره شدم یا نه چون چند نفر دیگه که بلیط سیرو سفر هم داشتن سوار شدند بیسکویت هایی که که می دادند تو جعبه سیرو سفر بود پخش می کردند
خلاصه به هر ترتیب گفتم میشینیم حالا هر چی شد
با حالت خیلی ناجوری سفر رو شروع کردیم و ....
اندیمشک شنبه ۵ صبح
درحالی که شاید توی ۱۱ ساعت مسیر ۲ سه ساعت بیشتر نتونسته بودم بخوابم عوارضی اندیمشک به راننده گفتم آقا دزفول میرید آقای راننده هم گفته نه :(
منم چی می تونستم بگم دیگه
خلاصه ما رو یه جایی پیاده کرد که ماشین دزفول بود( البته لازم به گفتنه که به دلیل گسترده شدن دزفول یا اندیمشک این دو تا شهرستان به هم چسبیدن ) و باز با دادن مبلغی رفتم دزفول
دزفول شنبه ۵:۲۰ دقیقه صبح
رسیدیم به یه میدون مسیر دادگستری رو پرسیدم آقاهه هم با اینکه خودش بچه دزفول بود عکس جهت دادگستری رو بهم نشون داد (البته فقط میخواستم مسیرش رو بدونم با اینکه از قبل از نقشه نگاه کرده بودم واسه اطمینان) تو مسیر هم آدرس هایی که مسافرهای دیگه می خواستن برن رو هم از من می پرسید :)
خلاصه منم جهت عکس دادگستری رفتم و رفتم تو کوچه پس کوچه ها و هوا هم سرد بود (آدم یاد کارتون کزت با پدر بزرگش می افتاد) کوچه ها هم خلوت طوری که هیچی پر نمی زد :) دنبال مسجد می گشتم که یه دفعه یه مناره بزرگ از دور دیدم در حالی که حال کرده بود داشتم به سمتش می رفتم که ناگهان صدای آشنایی شنیدم که می گفت واق واق البته خدار رو شکر که توی خونه بود سر صبحی سنسورهاش کار افتاده بود خواستم سریع رد بشم از اونجا که باز ناگهان رودخونه دز رو جلوی چشمم دیدم و کلا بیخیال همه چیز شدم در حالی که سگه همچنان پارس می کرد با نهایت سرعت و قدرت هر چی اومده بودم رو با حالت دو برگشتم و خودم و رسوندم به خیابان اصلی و به سمت اون مناره رفتم و از پل رود دز ردشدم و خدا رو شکر کردم که تصمیم نگرفتم با شنا از رود دز رد بشم چون اونور رود سه تا سگ بودند آدم که هیچی دنبال همه ماشین عبوری ها می دویدند و حتما اینجا نبودم که بخوام چیزی نویسم
خلاصه راه رو ادامه دادم همچنان مردم از من سوال می کردند حالا نمی دونم چی در من دیده بودند؟
رسیدم به مناره که با تعجب و خوشحالی دیدم مناره واسه امامزاده سبزه قبا بود و تنها جایی که من تو دزفول می شناختم و یه بار رفته بودم
دزفول شنبه ساعت نزدیک ۸ جلوی دادگستری
جوری خودم رو رسوندم دادگستری که سروقت به کارم برسم از اونجایی که می خواستند دادگستری هم نقشی در اشتغال زایی داشته باشه قسمت تحویل گوشی رو به ببخش خصوصی واگذار کرده بود که طی گرفتن مبلغی گوشی رو نگه داری کنن که به همین علت من بعدا ۱۰ دقیقه یک ربع بعد از باز شدن در دادگستری من همچنان منتظر تحویل گوشی بودم خلاصه گوشی رو تحویل دادم و رفتمدر وردروی که کیفم رو بگردن حالا نمیدونم سرباز بود یا کادر بود یه لحظه فکر کردم دارم می رم استخبارات عراق!!!! یه اقای قد بلند هیکلی وایساده بود اونجا بازرسی می کرد (این یه تیکه رو شاید ده بار رفتم وامودو کیم رو بازررسی کردن)اونجا رو هم رد کردم رفتم پیش انتظامات دادگستری موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت باید بری پیش عریض نویس بیرون دادگستری
رفتم و موضوع رو بهش گفتم و آقاهه گفت چرا نیابت نگرفتی یه کی دیگه می گفت اصلا چرا این کاغذا رو به تو دادن!!!! خلاصه داشتن مارو پشیمون می کردند که گفتش برو پیش دادستان و اونم گفت مشکلی نیست برو تمبر بزن بیرون ساختمونه
منم رفتم با دادن مبلغ تقریبا زیادی عکس تمبر و برای من چاپ کرد
منم خوشحال از اینکه کارم داره راه میفته تمبر زدم و دادم دادستانی که نامه ارجاع به کلانتری بزنه بعد از حدود بیست دقیقه مدارک رو به کاغذ ارجاع که توش ثبت شوده بود پاسگاه سنجر گرفتم و رفتم که برم
پاسگاه هم بیرون شهر بود
مجبوری یه دربست گرفتم (شما یه دربست می گین یه دربست می شنوید اونجا چند نفرهم تو ماشین باشن بازم دربست حساب میشه!!!!) خلاصه بعد از رسوندن نفر دیگه تو ماشین حرکت کردیم به سمت پاسگاه سنجر آقای راننده هی می گفت سنجر پاسگاه نداره منم هی بهش می گفتم نه اگه نداره پس چرا دادگستری به اونجا نامه زد خلاصه از اون اصرار و از من کتمان
تو راه سر صحبت رو باز کرد هی گفت هی گفت حالا منم درست متوجه نمی شدم چی میگه منم می گفتم بله درسته اینا بماند
بعد از کلی پرس و جو رسیدن به پاسگاه سنجر و رفتن ماشین
دیدم یه محوطه به اندازه ۲۵۰ تا ۳۰۰ متر حیاط وسطش هم یک ساختمان که چه عرض کنم اتاق وجود داره وچند نفر درونش نشستن و دارن خاطرات تعریف می کنن با خوشحالی رفتم موضوع و بهشون گفتم و کاغذ ها رو بهشون نشون دادم اما
فقط در جواب بهم گفتن اینجا ما هیچ امکاناتی نداریم نه موتوری نه ماشینی نه ماموری اصلا کار اداری ما اینجا انجام نمیدیم
با درودی به روح خبرگزاری ایرنا و تعجب از اینکه خود دادگستری هم با اینکه دزفول شهر کوچیکیه از وجود و عدم پاسگاه ها خبر نداشتند به سمت جاته (جاده) وبعد به سمت دادگستری برای تغییر کلانتری حرکت کردم
دزفول شنبه ساعت ۱۰:۳۰ دادگستری
خلاصه منم با ناراحتی از صرف هزینه و هیچ کار نکردن وقت رو از دست دادن برگشتم دادگستری بعد از گذشتن از صف یک کیلومتری ورودی دادسرا و رفتن داخل ودادن مدارک مسئوله مربوطه هم خیلی راحت وبدون هیچ تشریفاتی عبارت سنجر رو خط خطی کرد و نوشت قبله ای
منم بعد از پرس و جو فهمیدم ۵، ۶ کیلومتر از دزفول فاصله داره
خلاصه به همون طریق قبلی که گفتم دربست گرفتم و رفتم به امید اینکه مامور رو بدن ببرم!
خلاصه تو مسیر هم باز آقای راننده از دزدی گوشی زن پسرش در حین سوار بود روی موتور و از مزاحمت های تلفنی بعد از سرقت گوشی یه بخت برگشته و گفت و تااینکه رسیدیم به پاسگاه قبله ای
اول رفتم گفتند باید برای اتاق فرمانده منم رفتم اونجا و اونجا بود که فهمیدم تا الان چه اشتباه فکر می کردم
زیر نامه دادگاه به همچین مضمونی نوشت که اظهارات منو ثبت کنند (یعنی این همه نامه بگیر ببرو اینا فقط برای ثبت اظهارات من بود!!!!!:(( واقعا زور داره واسه آدم)
خلاصه بعد ازکلی معطلی بدون هیچ تلفن و بیسیمی نوبت به من رسید
یه چیزایی باید تهیه می کردم که بعد از چند بار رفتن و اومدن دویدن به بین یه مغازه و کلانتری و کپی گرفتن از کاغذا ها و جعبه موبایل تازه شروع کرد به تشکیل پرونده تا اون موقع همه چیز اروم بود که نوبت من که رسید تلفن ها و بیسیم ها شروع به کار کردند :((((
خلاصه بعد از یکساعت و نیم الافی کار تموم شد گفت فردا پرونده رو می فرستیم یه سرباز به نام بغلانی بیاره دادسرا ساعت ۸ صبح اونجا باش
بماند که شب کجا و چه جوری گذشت
دزفول یک شنبه ۸ صبح
من رو حساب اینکه این ساعت از دهان یک نظامی با نظم گفته شده ساعت ۱۰ دقیقه به هشت دم دادگستری بودم و ساعت ۸ رفتم داخل
خلاصه خلاصه اینکه من تا ساعت ۹:۳۰ صبح دنبال سرباز می گشتم معطل سرباز محترم موندم تا پرونده ها رو از پاسگاه بیار دادسرا
اونم اومده بود تو دادسرا پرونده رو گذاشته بود تو دفتر دادستانی و تو دادسرا می چرخید
من که پیگیر پرونده شدم که چی شد گفتند باید بری از سربازی که آورده بپرسی گفتم ججججججججججان
حالا فکر کنید که توی این شلوغی دادسرا من از کجا سربازی رو که نمی شناسم پیدا کنم :(
بازم خلاصه بعد از نیم ساعت بالا و پایین رفتن سرباز مربوط رو پیدا کردم و پیگیر شدم
اونم پرونده رو از این اتاق به اون اتاق می برد تا رسید به اتاق باز پرسی پنجم دادگاه عمومی
بعد ازدو ساعت الافی و تحمل خستگی یکی دو روزه دوباره سرباز مربوطه که مثل الکترون آزاد توی دادسرا می چرخید یافتم و ازش خواستم که نتیجه کار رو بهم بگه ودر ضمن بهشون بگه من از شهرستان اومدم ودانشجوام واینا چون من نمیتونستم توی اتاق بازپرس تردد کنم و درضمن پرونده رو به دلیل قضایی شدن و کد خوردن واینا به خودم نمی دادن
خلاصه خلاصه
گفت پیگیری باش نامه می فرستیم کلانتری طرف رو احضار می کنیم
حالا آیا بیاد یا نیاد مثل اینکه تازه بعد از سه بار نیومدن حکم جلبش صادری میشه (یعنی همون چیزی که من به خاطرش رفتم اونجا)
بعد وقتی اومد تو حداقل یک بار رو باید بیایی در ادامه با تلفن پیگیری کن
حالا توی این هاگیر واگیر شانس داشته باشیم آدرسی که برای خرید سیم ثبت شده درست باشه
-------------------------------------
پ.ن۱
نکته جالب اینکه و کلانتری با وجود اعتراضی که من با وجود همچین قانون دست و پاگیر و بازدارنده البته برای مالباخته داشتم ایشون خیلی خیلی زیاد دفاع کردن از این قانون و بروکراسی
پ.ن۲
ایشالله در صورت وقوع ادامه رو می نویسیم
پ.ن۳
اگر خسته شدید از خوندن فقط می تونم بگم خسته نباشید :)
پ.ن۴
مواظب خودتون و داشته هاتون باشید
پ.ن ۵
رفتیم بیرون از تاکسی داره می پرسم آقا پمپ بنزین کجاست ؟ میگه میشه ۲۰۰ تومن !!!!!!!!!!
به نام خدای مهربون
قبل از اینکه نوشتن رو شروع کنم می خوام بگم که شاید این تجربه من برای خیلی ها خاطره باشه یا خبر داشته باشن ولی خوندنش هم خالی از لطف نیست
این مطلب دو قسمت داره که احتمالا توی دوتا پست می نویسم
بریم سر اصل مطلب که اول یک مقدمه با جزییات ازش می گم
داستان از اونجایی شروع شد که ....
قم سه شنبه (ساعت رو بیخیالش)
روز سه شنبه حدود یک ماه و نیم پیش بود که طبق معمول رفتم قم البته نه برای زیارت برای رفتن به دانشگاه بعد از گذروندن یک روز سخت که از ۸ صبح تا ۷ شب کلاس داشتم با دوستم تصمیم گرفتیم به جای اینکه بریم مسافرخونه که شب رو اونجا بگذرونیم چون فرداش دوباره از ۸ صبح کلاس داشتم بریم جمکران شب اونجا بمونیم
خلاصه بعد از مراسم در حالی که خسته بودیم تصمیم گرفتیم بریم زیر زمین زیر شبستان که چند وقتی هست به بنای اصلی اضافه کردن بریم داشتیم می رفتیم تو که یه آقایی به رفیقش داشت می گفت که مواظب باش گوشیت باش چند وقت پیش گوشیمو اینجا دزدیدن
طبق معمول من جدی نگرفتم قضیه رو چون تاحالا اتفاقی برام نیفتاده بود
خلاصه تصمیم گرفتم گوشی رو بذارم تو کیفم و کیف رو بذارم زیر سرم تا اون موقع همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه صبح شد نزدیکای اذان موقع خوندن قرآن از خواب بیدار شدم خواب آلود و خسته گوشی رو از کیفم در آوردم به ساعت نگاه کردم آمممممما و باز هم طبق عادت گوشی رو تو دستم نگه داشتم حین خوندن قرآن چند باری هم بیدار شدم به ساعت نگاه می کردم هنوز گوشی تو دستم بود و بازم آممممما دلابسوزه برای اون لحظه ای که احساس کردم چیزی تو دستم نیست ونیم ساعتی هم از اذان صبح گذشته خلاصه متوجه شدیم که بله ولی هنوز داغ بودم و متوجه عمق قضیه نبودم خلاصه رفتیم با دلی آروم نماز رو خوندیم و رفتیم اینور اونور به گوشی هم زنگ می زدم ومی گفت در دسترس نمی باشد بعد متوجه شدم اگر باتری رو بدون خاموش کردن گوشی از موبایل خارج کنن تا چند ساعت که بهش زنگ بزنی میگه در دسترس نمی باشد بعد با یه آقای بخت برگشته ای که مثل من از خستگی و البته سهل انگاری گوشیش رو سرقت کرده بودن و از قضا اصفهانی هم بودن :) رفتیم انتظامات )ولی گوشی ایشون کجا و واسه من کجا)و اونها هم در اوج دادن دلداری گفتن که احتمال ۱ درصد گوشیتون پیدا میشه و اونم معلوم نیست!!!!!!! بعد یک شماره بهمون دادن که بعدا زنگ بزین پیگیر بشیم ولی بعدا هم که زنگ زدیم خبری نشد
خلاصه رفتیم سر کلاس و بعد از یک مدت که تازه فهمیده بودم چه بایی سرمون اومده مجبور شدم قم رو به مقصد تهران ترک کنم!
تهران چهارشنبه ساعت ۱۱
رسیدم تهران رفتم اول سیم عزیزم رو سوزوندم و جاش یک سیم کارت که توی گوشی بیست تومنی بذاری سه ساعت طول میکشه بیاد بالا تحویل اینجانب گردید از اونور هم رفتم کلانتری که ای کاش نمی رفتم بعد حدود یکی دوساعت گشتن دنبال کلانتری وکلی پرس و جو کلانتری رو توی کوچه پس کوچه ای که من نمی دونم اگر اتفاقی تو اون منطقه بیفته اونا چند سال بعد خواهند رسید پیدا کردم خلاصه رفتم قضیه رو تعریف کردم و چون وقت گذشته بود بعد از ظهر بود بهم گفت فردا ۵ شنبه ۸ صبح برو دادگستری و پرونده تشکیل بده. منم دست از پا دراز تر و ناامید برگشتم خونه و قضیه رو برای بقیه تعریف کردم
تهران پنج شنبه ساعت ۹:۳۰
صبح رفتم دادگستری همینجوری داشتم به در دادگستری نزدیک میشدم دیدم همه چی آرومه هیچ خبری هم نیست دیدم یه آقا نشسته رو صندلی و روزنامه می خونه بهش گفتم آقا این در دادگستری کجاست (منم که تازه وارد گفتم شاید دارم اشتباه می کنم ) در کمال آرامش بهم گفت پنج شنبه ها تعطیله فقط قاضی کشک یک ساعت میاد میره اونم فقط به پرونده های کیفری و اینا رسیدگی می کنه!!!! منم گفتم مممممممممممممممم خلاصه من یک ساعت صبر کردم جمعیت زیاد شده بعد دیگه مطمئن شدم که حقیقت داره که من هنوز باورم نمیشه که جایی به این مهمی که در بدترین حالتش فقط جمعه باید تعطیل باشه تعطیله !!!!! که همچون منی کارش به پنجشنبه بخوره دیگه رسما به هوا میره که خیلی از مسائل هست که خیلی خیلی حاد تر از این قضیه هستش ولی ... خلاصه با همون حال خرابی که داشتم که اصلا نمی خوام دیگه به یاد بیارمش باز دست از پا درازتر برگشتم خونه و منتظر شنبه شدم
تهران شنبه ساعت ۹
صبح رفتم دادگستری اول کار گفتن باید بری پیش عریضه نویس (هزینه ها رو تو کل تعریفم فاکتور می گیرم چونبه نظرم گفتنش زیاد خوش آیند نیست) داستان رو براش گفتم گفتش چون اسمش طرف رو نمی دونی باید اعلام مفقودی کنی خلاصه بعد کلی اینور و اونو رفتن به شورای حل اختلاف بهم سه تا کاغذ دادن گفتن اینا رو ببر بده همراه اول حول و حوش میدون ونک و ایرانسل نزدیک زیر پل میرداماد اگر اشتباه نکنم و تالیا در خیابان مطهری منم کاغذا رو گرفتم بردم به آدرساشون که بدم که گوشی رو به وسیله شماره سریالش ردیابی کنن که هرکدام به ترتیب بعد از ۴۰ روز ۳۰ روز ۵۰ روز اگه تو دادگستری از گزارش ردیابیشون خبری نشد باید می رفتم خود شرکتشون پیگیری می کردم (اتفاقات حین بردن هم بماند)
منم که شنیده بودم بعد از ده ، بیست روز اگر ردیابی و پیدا بشه از کلانتری زنگ می زنن خونه میگن بیا گوشیتونو تحویل بگیرین البته یه مراحل دادگاهی کوچیکی هم این باید برای تحویل انجام میشد که یماند
تهران چهارشنبه ساعت حدود ۱۱
بعد از حدود گذشت یک ماه و نیم چون از جایی خبری نشده بود به خاطر همین هم توی این مدت پیگری خاصی نکردم بعد از برگشتن از دانشگاه و اومدن به تهران تصمیم گرفتم برم سری به دادگستری بزنم و ببینم خبری شده یانه با حالت خسته ای رفتم اونجا و اون آقای مسئول کاغذ های نامه های ارسالی از اپراتور ها رو ورق می زد که ناگهان...
یدونه کاغذ آورد بیرون آقا گوشیت ردیابی شده و یه نگاه به کاغذ کرد وبهم گفتم تو دزفول ردش رو زدن!!!!! لطفا کانال رو عوض نکنید درست خوندید دزززززززززززفولللللللللللللللل
منم در کمال ارامش خدا رو شکر کردم و اصلا به هوا نپریدم
با اینکه خبر نداشتم اما
این آرامش قبل از طوفان بود ....
----------------------------------
پ.ن ۱
نتیجه تا اینجا که نگید همه اتفاقات واسه بقیه اس شاید یه روز برای شما باشه
پ.ن۲
اینو فهمیدم که تا کسی چیزی از اموالش به سرقت نره با نابود نشه هرچه قدر هم که براش تعریف کنن همیچ موقع نمی تونه حتی تصورش رو هم بکنه چه برسه بخواد حس کنه
پ.ن۳
ببخشید اگه خیلی عامیانه نوشتم و خوب نبود
پ.ن۴
ادامه در پست بعد
نه من آنم که ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني که گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد ، نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم ، چو گدا بر سر راهي
کس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز کن در ، که جز اين خانه مرا نيست پناهي
بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود
انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یكشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شكست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می كند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.
فرصتهای زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است...
----------------------------------------------------
پ.ن از دست نوشته های پروفسور حسابی
سال نو بر همه مبارک باشه
انشالله که سال خوبی همراه با شادی و نشاط داشته باشید
انسان کامل وجود ندارد...
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم بهمن 1389 ساعت 17:37 شماره پست: 105
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟می تازی همزاد عصیان
به شکار ستاره ها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار
اینجا که من هستم
آسمان خوشه کهکشان کی آویزد
کو چشمی
آرزومند ؟
با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید
و قصه نمی پردازم
در باغستان من
شاخه بارورم خم می شود
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد
تو در راهی
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
-----------------
پ.ن سهراب سپهری
اسیر عشق...
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آذر 1389 ساعت 19:23 شماره پست: 103
اى كه به عشقت اسير خيل بنى آدمند
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت
باخبران غمت بى خبر از عالمند
در شكن طرهات بسته دل عالمى است
و آن همه دل بستگان عقد گشاى همند
يوسف مصربقا در همه عالم توئى
در طلبت مرد و زن آمده با درهمند
تاج سر بوالبشر خاك شهيدان تست
كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند
در طلب اشك ماست رونق مرآت دل
كاين درر با فروغ پر تو جام جمند
چون به جهان خرمى جز غم روى تو نيست
باده كشان غمت مست شراب غمند
عقد عزاى تو بست سنت اسلام و بس
سلسله كائنات حلقه اين ماتمند
گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند
خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند
خاك سر كوى تو زنده كند مرده را
زانكه شهيدان او جمله مسيحا دمند
هردم از اين كشتگان گرطلبى بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمى محكمند
سر خداى ازل غيب در اسرار تست
سر تو با سر حق خود ز ازل توأمند
محرم سر حبيب نيست بغير از حبيب
پيك و رسل در ميان محرم و نامحرمند
در غم جسمت «فؤاد» اشك نبارد چرا
كاين قطرات عيون زخم ترا مرهمند
---------------------------------------------------
۱.فواد کرمانی
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
پنجره...
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم مهر 1389 ساعت 13:32 شماره پست: 101
یک کلبه خراب و کمى پنجره
یک ذره آفتاب و کمى پنجره
اى کاش جاى این همه دیوار و سنگ
آئینه بود و آب و کمى پنجره
در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلى مجاب و کمى پنجره
بویى زنان و گل به همه مى رسید
با برگى از کتاب و کمى پنجره
موسیقى سکوت شب و بوى سیب
یک قطعه شعر ناب و کمى پنجره
------------------------------------------
پ.ن
قیصر امین پور
در این جاده تاریک تنها
راه را گم کرده ام
آسمان هم انگار چیزی کم دارد
آسمان هم شاید مثل من منتظر است
منتظر یک اتفاق، چیزی شبیه نور
که نشان دهد به من راه رسیدن را
من در این جاده منتظرم
منتظر یک اتفاق...
--------------------------------
پ.ن۱
ببخشید اگه خوب نبود آماتوریه
پ.ن۲
با تاخیری به اندازه نصف ماه رمضون التماس دعا دارم
پ.ن۳
به درخواست دوست خوبم حیات طیبه
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم *** لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو *** که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس *** که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان *** که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار *** و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل *** دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو *** تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
روی بنمای...
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد 1389 ساعت 16:28 شماره پست: 98
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببرما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
--------------------------------------------------
پ.ن
می خواستم آپ کنم ولی نمی دونستم با چی همینطوری یهویی به فکرم رسید از حافظ کمک بگیرم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
آقاجان امسال با سال های دیگه برای من فرق داره روز ولادتون توی این روزا خیلی دلم گرفته
فقط اسمتون رو صدا می زنم ولی می دونم که کاری کردم که شما رو ناراحت کرده
ازتون می خوام که منو ببخشید
فقط دلم به این خوشه که متوجه اشتباهم شدم کاری به کسی ندارم ازتون ممنونم که نذاشتید توی گمراهی بمونم
ازتون ممنونم و بازم می خوام که منو ببخشید
الا مسافر صحرا خدا کند که بیایی....
زهي جمال رخش كرده پرتو افشاني
به ماه چارده و آفتاب رخشاني
زهي ولي خدا قطب عالم امكان
جهان جود و كرم پيشواي يزداني
ظهور قدرت دادار حجت بن حسن
كه ظاهر است از او كبرياي سبحاني
نجات امت مظلوم و خلق مستضعف
اميد مردم محروم و فيض رحماني
سپهر مجد و شرف شمس آسمان جلال
جمال غيب ابد شاه ملك امكاني
اگر چه پر شده عالم زفتنه و زفساد
مسلط اند به دنيا جنود شيطاني
به نام صلح و دموكراسي و وطن خواهي
زنند ضربه به شخصيت مسلماني
گرفته است بشر راه انحراف و خطا
به هر مكان نگرم تيره است و ظلماني
بگيرد ار همه اقطار محنت ايام
شب فراق شود هر چه بيش طولاني
بمان به جا و مشو نااميد چون آيد
امام و منجي كل مقتداي پاياني
سليل احمد مرسل همان كسي كه خدا
عطا نموده به او منصب جهانباني
جهان نجات دهد از فساد و استكبار
دوباره زنده كند راه و رسم انساني
در آورد همگان زير پرچم اسلام
نظام مي نبود جز نظام قرآني
ظهور مي كند و مي كند اساس ستم
كند زمين و زمان را زعدل نوراني
امير معدلت آيين ومعدلت گستر
دهد نجات همه خلق از پريشاني
خوش آن زمانه و آن روزگار و آن ايام
خوش آن حكومت و آن عدل و عصر روحانی
ولادت منجی عالم بشریت امام زمان ارواحنا له الفدا مبارک باد
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديدم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"
-----------------------------------------------------------------------------
پ.ن
این شعر یه قسمت از شعر صدای پای آب سهراب سپهری دکلمه همه قسمت هاش رو با صدای مرحوم خسرو شکیبایی می ذارم خواستید دانلود کنید حجمشون هم زیاد نیست
چشم هارا باید شست مرگ پایان کبوتر نیست
باغبان...
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389 ساعت 17:31 شماره پست: 94
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
------------------------------------------------------
پ.ن ۱
شعر حافظ زیاد نمی خونم ولی این شعر شانسی به چشمم خورد خیلی خوشم اومد یه حس خاصی به آدم دست می ده البته برای من که این طور بود (مخصوصا با آهنگ وبلاگ)
پ.ن۲
بعد گذشت یک ماه از رایزنی های شبانه روز با مخابرات منطقه گذشتن از مشکلات مودم، ای دی اس ال دار شدم
نادِ علیاً مظهر العجائب تَجِدهِ عَوناً لک فی النوائب
کلّ غَمّ و همّ سَیَنجلی بوَلایتِکَ یا علیُّ یا علیُّ یا علیُّ
یارب این ماه کدامین مه و امشب چه شب است *** که فلک غرق نشاط است، زمین در طربست
شد مگر چشم مه امشب به جمالی روشن *** کاین چنین خرم و تابنده و پر خنده لبست
آری از منظره ماه و کواکب پیداست *** که شب سیزده ماه شریف رجب است
گوش دل باز کن ای بیخبر از عالم غیب *** تا منادی دهدت مژده که امشب چه شبست
مژده جبریل امین از عرش برین *** که مبارک شب میلاد امیر عرب است
ذات اقلیم ولایت که همایون ذاتش *** مطلع نور حق و آئینه ذات ربست
مه خورشید و زمین و فلک و لیل نهار *** به ولای علی و آل علی منتسب است
علی عالی اعلی اسدالله که او *** گردش دایره کون و مکان را سبب است
با چنین جلوه که از پرده برون آمدهای *** که کنم جان به فدای تو نه جای عجب است
هر که با خط ولای تو رود در دل خاک *** فارغ از محنت و آسوده ز رنج و تعب است
در پی رزم پی کشتن روبه صفتان *** همچو شیریست که در حالت خشم و غضب است
نرسد شهد به شیرینی گفتار علی *** که کلامش چو درختیست که غرق رطب است
خلق را دوستی شاه ولایت روحی است *** که روان در تن و شریان و ورید و عصب است
دم فرو بند «رسا» قطره به پیش دریا *** عرض اندام نمودن نه طریق ادب است
ولادت حضرت امیر امومنین علی ابن ابی طالب و روز پدر بر همه مبارک باد
وایسا آخر...
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم خرداد 1389 ساعت 12:22 شماره پست: 90
به نام خدای مهربوننمی دونم این پستی که می زنم درست یا نه
حال زیاد خوبی ندارم
مقدمه و چیز دیگه ای هم واسه این پست به فکرم نمی رسه
گله هم نمی کنم فقط همین قدر بگم که
دعا می کنم روز قیامت برای حسابرسی هم خدا بهم نگه برو آخر صف وایسا آخرین نفر!!!!
خـلـقـت کـائـنـات شــد، بـهـر وجــود فاطمه(س)
زنـده هـمـه جـهان شد از، يمن ورود فاطمه(س)
پـيـش حـريـم حرمـتش، خيـل ملک کشيد صف
از سـر شـوق جـمـلگي، مـحو سجـود فاطمه(س)
رونق دين مـصطفي(ص)،هست به چشم اهل دل
هـم ز قـيـام فـاطـمـه(س)،هـم ز قـعــود فاطمه(س)
از پس رحلت نبي(ص)، کس نزده ست در جهان
غـير امـيـرمـؤمـنان(ع)،گـام به سـوي فاطمه(س)
هـمـچو خـسي در آتـشش، قهـر خدا کشد همي
هر که کـند تـجـاوز از، حـق و حـدود فاطمه(س)
بهررضاي مصطفي(ص)،از ره مهر روز و شب
نام عـلي مـرتـضـي(ع)، گـشـت سـرود فاطمه(س)
در همه طول زندگي، بعد مـحـمـّد(ص) و عـلـي(ع)
با حسنين(ع) بود و بس، گفت و شنود فاطمه(س)
هـست به دل مـرا کـجا، غـير مـحـبـت عـلـي(ع)
کـي بـه زبـان مـن بــوَد، غـيـر درود فاطمه(س)
ولادت بی بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا (ص) به تمام مادران به خصوص مادر خودم تبریک می گم
مصلحته....
+ نوشته شده در دوشنبه دهم خرداد 1389 ساعت 23:0 شماره پست: 88
به نام خدای مهربون
قسمت اول
حتما مصلحتیه رو چند وقتیه زیاد می شنوم چند روز قبل داشتم با شخصی صحبت می کردم جمله ای به ناخدا گاه از زبونم پرید گفتم ما زندگیمون هم مصلحتیه اول فکر کردم شاید جمله خوبی نباشه پشیمون شدم که چرا این حرف رو زدم این مدت به این جمله خوب فکر کردم دیدم واقعا زندگی کردن همه آدما مصلحتیه (البته این نظر من هستش) خدا که بد بنده هاشو نمی خواد که حتما مصلحتی تو کار که ما آدما به این دنیا پا بذاریم
---------------------------------------------------------------
قسمت دوم
بعضی وقت ها آدما کم کاری هاشون رو به حساب مصلحت می ذارن بیشتر آدما همیشه برای کم کاریهاشون دنبال بهانه می گردن فکر نمی کنم کار جالبی باشه. آدم باید کارش و درست انجام بده اگر وقفه ای تو کارش افتاد او موقع شاید بشه گفت که مصلحتی بوده خلاصه دیگه اینکه این طوری دیگه
پ.ن1
میازار موری که دانه کش است ..... مگه آزار داری؟
پ.ن2
چند وقتی بود خودم چیزی ننوشته بودم مشکلات زیاد بود کرکره مغزم پایین بود هر چی فکر می کردم این مغزه ارور میداد
فعلا همش شعر و شاعری تعطیل تا ببیینم خدا چی بخواد ( این جمله رو فهمیدین به منم بگین :) )
به نام خدای مهربون
امسال یه سری زدم نمایشگاه چند ساعتی چرخ زدم چیزی که به دردم بخوره ندیدم، حداقل اینکه اونایی رو هم که می خواستم گرون بودن از بین همه اون کتاب یه کتاب اشعار قیصر امین پور توجهم رو جلب کرد که خوشبختانه قیمتش مناسب بود از بین شعر ها یکیشو انتخاب کردم که اینجا بذارم
..................................................................
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پراز پوچی نبود
بازی ما جفت وطاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
به نام خدای مهربون
سلام
یک سال گذشت و دوبار ایام فاطمیه اومد
وباز هم صدای مادر مادر حسنین به گوش می رسه
السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده
دل غريب من از گردش زمانه گرفت
به ياد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
شبانه بغض گلو گير من کنار بقيع
شکست دل از ديده اشک دانه دانه گرفت
ز پشت پنجره ها ديدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت
نشان شعله و دود و نوای زهرا را
توان هنوز ز ديوار و بام خانه گرفت
مصيبتی است علی را که پيش چشمانش
عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت
چه گفت فاطمه کان گونه با تاثر و غم
علی مراسم تدفين او شبانه گرفت
فراق فاطمه را بوتراب باور کرد
شبی که چوبه تابوت را به شانه گرفت
ایام فاطمیه رو به محضر امام زمان (عج)و دوستاران راستین آن حضرت تسلیت می گم
در تماشای تو چشمی سر به راه آورده ام
بختی اما مثل گیسویت سیاه آورده ام
زیر این بارانی که می بارد یکریز هنوز
من به چتر دست های تو پناه آورده ام
جرات ابراز در لبخند های من نماند
هر چه در خود داشتم از اشک وآه آورده ام
چشم هایت را به دست من بده که گمراهم هنوز
خستگی ها را برای تو به گواه آورده ام
_____________________________
پ.ن
تقدیم به ساحت مقدس امام عصر (عج)
سلام
امروز هم یکی از روزهای خداست
با این تفاوت که یه نفر مثل همه آدما پا به این زندگی گذاشت
امروز روز تولدم هستش
به خودم تبریک می گم برای خودم و همه دوستانم بهترین ها رو آرزو می کنم
به مناسبت تولدم قالب وبلاگ رو تغییر دادم
شاد باشید
همین دیگه
یاعلی
که دستاتو توی دستام بگیرم
نمیدونی چه حالیم ازاینکه
همون روزی تو میرسی که میرم
به قدری چشم برات بودم که میشد
تموم جاده هارو تو نگام دید
همه دلشوره دریا رو میشد
تو مرداب زمین گیر چشام دید
همیشه اشتیاق مبهمی هست
واسه اونکه باید بی تاب باشه
غروبها که دلم میگیره میگم
شاید امشب شب مهتاب باشه
آب زنيد راه را هين که نگار مي رسد *** مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
راه دهيد يار را،آن مه ده چهار را *** کز رخ نور بخش او نور نثار مي رسد
چاک شده ست آسمان،غلغله اي ست در جهان *** عنبر و مشک مي دمد،سنجق يار مي رسد
رونق باغ مي رسد، چشم و چراخ مي رسد *** غم به کناره مي رود ، مه به کنارمي رسد
تير روانه مي رود،سوي نشانه مي رود *** ما چه نشسته ايم پس؟ شه زشکار مي رسد
باغ سلام مي کند سرو قيام مي کند *** سبزه پياده مي رود ، غنچه سوار مي رسد
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند *** روح خراب و مست شد، عقل خمار مي رسد
چون برسي به کوي ما،خامشي است خوي ما *** زان که ز گفت و گوي ما، گرد و غبار مي رسد
سال نو رو پیشاپیش به همه تبریک می گم انشاء الله سال خوبی داشته باشید
کیستم من...
+ نوشته شده در شنبه هفدهم بهمن 1388 ساعت 2:42 شماره پست: 81
کیستم من سائلی در پای دیوار شما با همه فقر و تهیدستی خریدار شما
پیشتر از آنکه بگذارند نامی روی من بود نامم با خط خوانا به طومار شما
پای تا سر دردم باشد دوایم یک نگاه ای شفای عالمی در چشم بیمار شما
به نام خدای مهربون
سلام
اول از همه از دوستان عذر خواهی می کنم که بهشون سر نمی زنم
چند وقتیه به دلایلی نمی تونم به نت بیام به خاطرهمین نمی تونم مزاحم دوستان بشم وبهشون سربزنم الان هم از یه راههای خطرناکی تونستم به نت وصل شم :)
دوم اینکه از دوستانی که با این حال سر می زنند و منو از یاد نبردن تشکر ویژه می کنم
هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که بخوام باهاش بلاگ رو آپ کنم
ان شاء الله اوضام درست بشه بتونم درست و حسابی بلاگ رو آپ کنم
شما هم برای من و همه دعا کنید که ان شاء الله مشکلات رفع بشه
زیاد حرف زدم
تا دیداری بعدی
یاعلی
هر اتفاقي مي افتد به نفع ماست
+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم آذر 1388 ساعت 18:4 شماره پست: 79
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند
ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد
وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل
كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي
بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي به چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله
اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت
و خيلي از اين جمله استقبال كرد
و جايزه را به پير مرد داد
پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد
چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود
كه بهترين جمله جهان را دارد
و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
ميگفت
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا اينكه يه روز
پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت
و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود
ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت
و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت
با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
اين چه نفعي است
شاه اين راگفت واو را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت
~~~~~~~~~
نكته اخلاقي
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
پس ازآن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش
شب از قصه جدا کن چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های آخر من
اسمتو ببخش به لبهام بی تو خالیه نفس هام
رد بکش رو باور من زیر سایه بون دستام
خواب سبز رازقی باش عاشق همیشگی باش
خسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی باش
پس ازآن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش
شب از قصه جدا کن چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های آخر من
من پر از حرف سکوتم خالیم رو به سقوطم
بی تو و آبی عشقت تشنه ام کویر لوتم
نمی خوام آشفته باشم آرزوی خفته باشم
تو نذار آخر قصه حرفمو نگفته باشم
پس ازآن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش
شب از قصه جدا کن چکه کن رو باور من
خط بکش رو جای پای گریه های آخر من
پس ازآن غروب رفتن اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر تو بیا شروع من باش....
به نام خدای مهربون
سلام
چند وقت پیش یک مستندی تلویزیون نشون داد در مورد بز های کوهی حالا منظورم از این حرف چیه
الان می گم
توی اون برنامه روش پیدا کردن بز ماده توسط بز نر رو برای تولید مثل نشون می داد
توی خیابون که راه می رم همیشه یاد اون مستند می افتم که که کارهای مردم ما مخصوصا جونا چه قدر شبیه حیوون هاست
البته من خودم یه جوونم ولی هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم که شبیه یه حیوون زندگی کنم
توی اون مستند نشون می داد که وقتی بزکوهی می خواد نظر بز ماده رو جلب کنه هی این و اونور می پره دور ماده می چرخه و تو کل اون زمان زبونشو از دهنش میاره بیرو وبه حالت آویزون نگه می داره من هر چی فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم که الان جوون ها همین کارو انجام می دن اما با یه کمی تفاوت
به اصطلاح که می خوان مخ طرف رو بزنن انقدر بهش گیر می دن و این ور واونور می کنن تا طرف عکس العمل مثبت نشون بده به نظر من که خیلی شباهت داره
توی خیابون که می رم حالم از اکثریت مردم به هم می خوره هر کسی رو که می بینی یه جوری می خواد خودشو نشون بده با غیرت خیلی فاصله گرفتیم
بد بختی مون اینه که داریم به سمت حیوونیت می ریم داریم یه حیوون کامل می شیم که از عقل هیچ بهرهای نبرده و فقط دنبال هوسشه و به هیچ چیزی دیگه فکر نمی کنیم
داریم مثل یه حیوون می شیم که براش فرقی نمی کنه کجاست و در چه موقعیتی هستش جلوی هر کس و ناکسی هر کاری بخواییم می کنیم
مدرسه دخترونه که تعطیل میشه انگار در جنگل باز شده هر کسی خودشو درست کرده و آماده هستش تا کلاس تموم بشه وبره دنبال کارش
عشق پسرا این شده که هشت نفری رو موتور بشینن و یا گاز بدن و ویراژ بدن جلوی دخترا یا اینکه یه تیکه بندازن رو رد بشن
این تمام آرزوشونه که یه دختر یه ذره نگاهشون بکنه
آخه چقدر ما باید خودمون رو کوچیک فرض کنیم
دارم بالا میارم از این همه کثافت کاری
وای بر ما.....
نامه مادر غضنفر
+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم مهر 1388 ساعت 7:20 شماره پست: 76
گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد.
این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد.
بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،
آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده
بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10
کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم.
اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد.
آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست.
پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن
بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد.
اولیش 4 روز طول کشید ،دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان،آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800، 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا، چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه
ببخشید معطل شدی. جعفر خان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره .
فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن.
حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!شرمنده
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست
قربانت .. مادرت
راستی:گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم،
ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم
-----------------------
پ.ن
شرمنده اگه قدیمی بود دیدم قشنگه اینجا گذاشتم
نور وجود از طلوع روی حسین است
ظلمت امکان سواد موی حسین است
شاهد گیتی به خویش جلوه ندارد
جلوه عالم فروغ روی حسین است
ذات خدا لایری است روز قیامت
ذکر لقا بر رخ نکوی حسین است
عاشق او را چه اعتناست به جنت
جنت عشاق خاک کوی حسین است
نامه...
+ نوشته شده در جمعه سوم مهر 1388 ساعت 23:47 شماره پست: 74
دلم انگاری گرفته قد بغض یا کریما
عصر جمعه توی ایون میشینم مثل قدیما
تو دلم می گم آقا جون تو مرادی من مریدم
من به اندازه ی وسعم طعم عشقت و چشیدم
کاشکی از قطره اشکت کمی آبرو بگیرم
یعنی تو چشمه چشمات با نگات وضو بگیرم
برای لحظه دیدار از قدیما نقشه داشتم
یدونه هدیه ناچیز واسه تو کنار گذاشتم
یادمه یکی بهم گفت هر کی تنهاست توی دنیا
یدونه نامه خوش خط بنویسه واسه آقا
کاغذ نامه رو بعدش توی رودخونه بریزه
بنویسه واسه مولاش خاطرت خیلی عزیزه
خاطرت خیلی عزیزه....
به نام خدای مهربون
سلام
هفته دفاع مقدس شروع شده دوست دارم یاد وخاطره اون دوران رو با نام سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی زنده کنم در این پست زیاد صحبت نمی کنم فقط می خوام توی این پست اختصاصی گفته ای رو از این شهید بزرگوار رو قرار بدم
در پایین متن مستندی از این شهید بزرگوار رو براتون می زارم
عقل و عشق
عقل گفت:کنج عافیت وسلامت را رها کردن وگام در این راه پر مخاطره نهادن شرط مصلحت نیست
عشق بانگ برآورد الرحیل که دنیا خانه فناست وبه هیچ کس وفا نمی کند وچون طوفان افتراعات برخیزد خانه سست بنیاد عافیت را در هم می پیچد و ویران می کند
زمین سیاره رنجی ست که جز اهل صبر و رضا در آن مامنی نمی جویند....
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سررفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم
پدر که بی حوصله بود تکه ای از روزنامه که عکس نقش دنیا بود را تکه تکه کرد و به پسر داد و گفت :برو درستش کن
پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملا درست جمع کرده
از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
پسرگفت:من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدم ها درست بشن، دنیا هم درست می شه!!!
لیالی قدر...
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 0:44 شماره پست: 70
به نام خدای مهربون
سلام
امشب شب نوزدهم ماه رمضونه ولی من هنوز خونم نتونستم برم احیا
متاسفانه به خاطر انتخاب واحد دانشگاه که از ساعت دوازده شب شروع شد
نتونستم برم الان تازه تموم شد
لیالی قدر رو به دوستداران قرآن و اهل بیت الخصوص محبین واقعی امیر المومنین علی (ع) تبریک و تسلیت میگم
التماس دعا
اولین شب از شبهای قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمام سال شبی به خوبی و فضیلت آن نمیرسد و عمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه و در آن شب تقدیر امور سال رقم میخورد و ملائکه و روح که اعظم ملائکه است در آن شب به اذن پروردگار به زمین نازل میشوند و به خدمت امام زمان علیهالسلام مشرف میشوند و آنچه برای هر کس مقدر شده است بر امام علیه السلام عرض میکنند.
اعمال شب قدر بر دو نوع است: یکی آن که در هر سه شب انجام میشود و دیگر آن که مخصوص هر شبی است.
1- غسل. (مقارن غروب آفتاب، که بهتر است نماز عشاء را با غسل خواند.)
2- دو رکعت نماز وارد شده است که در هر رکعت بعد از حمد، هفت مرتبه توحید بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه اَستَغفُرِاللهَ وَ اَتوبُ اِلَیهِ و در روایتی است که از جای خود برنخیزد تا حق تعالی او و پدر و مادرش را بیامرزد.
3- قرآن مجید را بگشاید و بگذارد در مقابل خود و بگوید: اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُِکَ بِکِتابِکَ المُنزَلِ وَ ما فیهِ اسمُکَ الاَکبَرُ و اَسماؤُکَ الحُسنی وَ ما یُخافُ وَ یُرجی اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّار. پس هر حاجت که دارد بخواهد.
4- مصحف شریف را بگیرد و بر سر بگذارد و بگوید:
اَللّهمَّ بِحَقِّ هذاالقُرآنِ وَ بِحَقِّ مَن اَرسَلتَه بِه وَ بِحَقِ کُلِّ مومنٍ مَدَحتَه ُ فیهِ وَ بِحَقِّکَ عَلَیهِم فلا اَحَدَ اَعرَفُبِ بِحَقِّکَ مِنکَ.
ده مرتبه بگوید: بِکَ یا الله
ده مرتبه: بِمُحَمَّدٍ
ده مرتبه: بِعلیٍّ
ده مرتبه: بِفاطِمَةَ
ده مرتبه: بِالحَسَنِ
ده مرتبه: بِالحُسَین ِ
ده مرتبه: بِعلیّ بنِ الحُسین
ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: بِجَعفَر بنِ مُحَمَّدٍ
ده مرتبه: بِموُسی بنِ جَعفَر ٍ
ده مرتبه: بِعلیِّ بنِ مُوسی
ده مرتبه: بِمُحَمَّدِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: بِعَلِیِّ بنِ مُحَمَّدٍ
ده مرتبه: بِالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ
ده مرتبه: بِالحُجَّةِ.
پس از این عمل هر حاجتی كه داری طلب کن.
5- زیارت امام حسین علیه السلام است؛ که در روایت آمده است که چون شب قدر میشود منادی از آسمان هفتم ندا میکند که حق تعالی آمرزید هر کسی را که به زیارت قبر امام حسین علیه السلام آمده است.
6- احیا داشتن این شبها. در روایت آمده هر کس احیا کند شب قدر را گناهان او آمرزیده شود هر چند به عدد ستارگان آسمان و سنگینی کوهها و وزن دریاها باشد.
7- صد رکعت نماز بخواند که فضیلت بسیار دارد، و افضل آنست که در هر رکعت بعد از حمد ده مرتبه توحید بخواند.
8- این دعا خوانده شود: اَللّهُمَّ اِنّی اَمسَیتُ لَکَ عَبدًا داخِرًا لا اَملِکُ لِنَفسی وَ اَعتَرِفُ...
1- صد مرتبه "اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه".
2- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ".
3- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود .
4- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود.
شب بیست یکم
فضیلتش زیادتر از شب نوزدهم است، و باید اعمال آن شب را از غسل و احیاء و زیارت و نماز، هفت قل هو الله و قرآن بر سر گرفتن و صد رکعت نماز و دعای جوشن کبیر و غیره در این شب به عمل آورد، در روایات تاکید شده در غسل و احیاء و جدّ و جهد در عبادت در این شب و شب بیست و سوم.
یادم باشد که همه چیزمون از خداست و همه چیز دست خداست
یادم باشد که هر فکر و عقیده ای دارم همیشه به آن پایبند باشم
یادم باشد که باید به خودم وکاری که انجام می دهم ایمان داشته باشم تا به نتیجه برسم
یادم باشد که به هر جایی رسیدم نگاهم به دیگران عوض نشود
یادم باشد که خدا همیشه با منه و مواظب خودم وکارام هستش و هیچ وقت تنهام نمی ذاره
یادم باشد که یادم بماند الا بذکر الله تطمئن القلوب
یادم باشد که این حرف ها رو هیچ وقت فراموش نکنم
یادم باشد...
تنها تو می مانی...
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور 1388 ساعت 17:4 شماره پست: 68
دل داده ام بر باد بر هر چه بادا باد
مجنون تراز لیلی شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره دودی از دودمان باد
آب از تو طوفان شد،خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد گاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر مارا اندوه مادر زاد
از خاک ما در باد بوی توی می آید
تنها تو می مانی ما می رویم از یاد
قیصر امین پور
به نام خدای مهربون
سلام
همه تو زندگیشون این سوال رو شنیدن که علم بهتراست یا ثروت؟ هر کسی با توجه به شرایطش یه جوابی به این سوال میده من خودم میگم ثروت زیادش خوب نیست ولی علم رو هر چه قدر هم که داشته باشی بازم کمه
توی نت سرچ که کردم و داستانی رو از حضرت علی که جواب این سوال رو دادن پیدا کردم این داستان این جا می ذارم تا هر کس این سوال براش بوجود اومد جواب قانع کننده ای بگیره
---------
جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟ علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همانطور که ایستاده بود بلافاصله پرسید: اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟ علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی
نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همانجا که ایستاده بود نشست. در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار! هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش مینشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ حضرتعلی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند. با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم میخواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.
همهمهای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را میپرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازهواردها دوخته میشد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد. مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آنگاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشدهایم، به دیگران بگوییم، نیایند!
مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آنوقت در میان مردم رسوا میشود و ما به مقصود خود میرسیم! مردی که آن طرفتر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آنوقت این ما هستیم که رسوای مردم شدهایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفتههای پیامبر را به مردم ثابت کنیم.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید، که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمیگفت. همه از پاسخهای امام شگفتزده شده بودند که نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
نگاههای متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را میکشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبهرو چشم دوخت. مردم که فکر نمیکردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاههای متعجب مردم به عقب برگشت.
با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند: علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامیکه آنان مسجد را ترک میکردند، صدای امام را شنیدند که میگفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم.
-----------
پ.ن۱
کشکول بحرانی، ج1، ص27. به نقل از امام علیبنابیطالب، ص142
پ.ن۲
خلاصه داستان
حضرت علی در این باب می فرماید:
علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد
علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی
علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود
علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند
علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد
علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد
علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است
علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند
به نام خدای مهربون
سلام
حلول ماه مهمانی خدا ماه بندگی و اطاعت وعبادت خدا بر همه روزداران واقعی مبارک باد
تو همین پست می خوام از دوست خوبم جناب صغیرا و جناب توکلی تشکر کنم به خاطر لطفی که در حق من کردند
ان شاء الله که خدا همه رفتگان رو بیامرزه
همین
the best cosmetic
for the lips is truth
for eyes is pity
for the hands is charity
for the heart is love
...and for the life is freinds
صلی الله علیک یا ابا عبدالله...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 22:4 شماره پست: 65
زان یار دل نوازم شکریست با شکایت *** گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بی مزد بود ومنت هر خدمتی که کردم *** یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
در زلف چون کمندش هرگز مپیچ کان جا *** سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
از هر طرف که رفتم جزحیرتم نیفزود *** زنهار از بیابان وین راه بی نهایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس *** گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت
بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد.
ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."
منتظران عیدتان مبارک...
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم مرداد 1388 ساعت 12:45 شماره پست: 63
دل را زبیخودى سر از خود رمیدن است *** جان را هواى از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر دادهام فغان *** بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمىرسد که دل از سینه برکنم *** بارى علاج شوق، گریبان دریدن است
شامم سیهتر است زگیسوى سرکشت *** خورشید من برآى که وقت دمیدن است
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى *** مرغ نگه در آرزوى پر کشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو *** هرگل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمىکنم *** تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا *** روزى «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
شعر مقام معظم رهبری
ولادت منجی عالم بشریت مهدی موعود امام زمان (عج) برعاشقان و منتظران واقعی آن حضرت مبارک باد
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد *** دگران روند و آیند و، تو همچنان که هستی
چه شکایت از فراقت که نداشتم، ولیکن *** تو چو روی باز کردی، در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به *** که تحیّتی نویسی و هدیّتی فرستی
دل دردمند مارا که اسیر توست، یارا *** به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا *** تو که قلب دستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا، به خدای بخش مارا *** تو و زهد و پارسایی، من وعاشقیّ و مستی
دل هوشمند باید که به دلبر سپاری *** که چو قبله ایت باشد، به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت، نه به دست جهد باشد *** چه کنند اگر ، زبونی نکنند و زیر دستی؟
گله از فراق یاران و جفای روزگاران *** نه طریق توست سعدی،کم خویش گیر و رستی
رمز جاودانگی...
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:58 شماره پست: 61
السلام علیک با علی این موسی الرضا
السلام علیک یا غریب الغربا و یا معین ضعفا
به نام خدای مهربون
سلام
دیروز از مشهد برگشتم جاتون خالی خوش گذشت اصلا بد نمیشه که بگذره از مهربونی امام رضا همیشه خوش می گذره
اونجا که بودم با خودم فکرمی کردم که بعضی چیزا هیچ وقت کهنه و تکراری نمیشه حالا چون تو مشهد هم بودم خب فکرم به سمت امام رضا و در کل ائمه بود مثلا جای زیارتی که می ریم هرچند دفعه هم که بریم خسته نمیشیم حتی سالس چند بار هم که بریم بازم برامون تازگی داره
هر سری که اونجا می ریم دوست داریم عکس بگیریم که یادگاری داشته باشیم حالا شاید سری قبل که رفتیم از همون جا عکس گرفته باشیم و نگه داشته باشیم ولی بازهم به این کار علاقه داریم
حالا مثلا خونه فامیل که یک بار یا دوبار بریم به خصوص اگه فاصله زمانیش کوتاه باشه برای بار سوم خسته میشیم ولی بعضی چیزا توی این دنیا هستش که هیچ وقت تکراری نمیشه من به این نتیجه رسیدم هر چه که ربطی به خدا و اهل بیتش داشته باشه کهنه و قدیمی نمیشه این نوع خلقت انسان و این جهان هستش
نظر من که اینه حالا نمی دونم چه قدر بانظر من موافق هستید
فکر نمی کنم هم غیر این باشه
همین
آمده ام،آمدم ای شاه پناهم بده
خنده امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجاء درماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
رضاجان...
به نام خدای مهربون
سلام
دلم هوای امام رضا کرده می خوام برم سفر
امام رضا طلبیده دارم میرم مشهدخدا بخواد بازم برمی گردم وبلاگ رو هم آپ می کنم
همین
لحظه گمشده...
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 11:36 شماره پست: 58
به نام خدای مهربون
سلام
امروز روز بزرگداشت سهروردی شیخ اشراق هستش
ولی یه دفعه فکر طرف سهراب سپهری رفت به خاطر همین حال کردم یکی از اشعارش رو اینجا بذارم
روح هر دوشون شاد
این شعر رو هم فارسی شو می زارم هم انگلیسیش رو
لحظه گمشده
مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم ميشنيدم.
زندگيام در تاريكي ژرفي ميگذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن ميكرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد.
زيبايي رها شدهيي بود
و من ديده به راهش بودم:
روياي بيشكل زندگيام بود.
عطري در چشمم زمزمه كرد.
رگهايم از تپش افتاد.
همه رشتههايي كه مرا به من نشان ميداد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نميگذشت.
شور برهنهيي بودم.
او فانوسش را به فضا آويخت.
مرا در روشنها ميجست.
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت.
نسيمي شعله فانوس را نوشيد.
وزشي ميگذشت
و من در طرحي جا ميگرفتم،
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا ميشدم.
پيدا، براي كه؟
او ديگر نبود.
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟
عطري در گرمي رگهايم جابهجا ميشد.
حس كردم با هستي گمشدهاش مرا مينگرد
و من چه بيهوده مكان را ميكاوم:
آني گم شده بود.
THE LOST MOMENT
The swamp of my room was murky
And I could hear the murmur of my blood in my veins
My life was passing in a deep limbo
This darkness lighted the sketch of my existence
The door opened
And she blew into the room with her lantern
She was an abandoned beauty
And I was expecting her arriva
She was the formless dream of my life
A perfume in my eye murmured
And my veins stopped throbbing
Every string that pointed at me
Burnt in the lantern’s flame
Time was not passing in me
I was naked and briny
She hung lantern in the air
She was seeking me in the lightShe crossed every spot in my room
But she couldn’t find me
A breeze drank the flame of the lantern
A wind was blowing
And I was placed in a sketch
And I appeared in the pitch darkness of my room
For whom was I appearing
She was no more there
Did she mix with the dark spirit of the room
I felt a warm perfume moving in my veins
I felt she was watching me with her lost existence
And how vainly I was searching the place
She had been lost in an instant
به نام خدای مهربون
سلام
می خوام بنویسم سرم سنگین شده نمیدونم چی بنویسم از کجا بنویسم
بذارید فقط توی یک پست از دولت حرف بزنم حرف هایی که تا حالا نگفتم تو گلوم مونده
تا حالا خیلی افتخار می کردم که این دولت مثلا کریمه دوباره می یاد روی کار اومده ولی الان اصلا دیگه دوست ندارم حتی یک لحظه رو کار باشه اصلا هر چی می خوام می نویسم فکر نمی کنم به کسی ربطی داشته باشه یا مجبور باشم به کسی جواب پس بدم
این دولت خودشو خیلی با آرمانهای امام یکی می دونه خیلی خودشو انقلابی می دونه و هزاران خیلی های دیگه اما به این نتیجه رسیدم که فقط ظاهر سازیه هر روز که می گذره برام روشن تر میشه با این که گذشته ولی بازم می گم که خیلی هم جای تامل داره
جدیدترینش همین قضیه برکناری مشایی هستش که آقای خامنه ای نامه زد به اون آقای به اصطلاح انقلابی و مطیع رهبر و گفتند که به صلاح شما نیست که آقای مشایی روی کار بیاد این قضیه تموم شد تا اینجارو داشته باشید
فرداش یا نمی دونم چند روز بعد اخبار اعلام کرد که مشایی طی نامه ای به احمدی نژاد تقاضای استعفا داده من نمی دونم مشایی، احمدی نژاد شده یا بلعکس به نظر من این کار بی توجهی و به اهمیتی به رهبری هستش چون به جایی که احمدی نژاد پا پیش بذاره و این کار رو انجام بده چرا باید مشایی نامه به احمدی نژاد بفرسته و درخواست استعفا کنه این طرف قضیه بعد اینکه آدمی که خودشو رفیق اسرائیل و امثالشون می دونه چرا باید رو کار بیاد درسته آدم ممکن الخطا هستش ولی این کاری اون کرد وحرفی که زد خیلی راحت نمیشه ازش رد شد احمدی نژاد چه جور تونسته همچین آدمی رو به معون اول رئیس جمهور منصوب کنه
توی نامه که احمدی نژاد به مشایی زده کلی با عزت و احترام و چاکرم مخلصم با استعفاش قبول کرده یعنی اگه رهبری نبود حتما این آدم ... روی کار می مونده گند بیشتری به کشور می خورد
از خلاقیت های دولت نهم و در ادامش دولت دهم که خواهیم داشت و در برنامه قرار گرفته روش تکذیبه که رسانه ملی هم خیلی کمک کرده و نقش داشته
که دوتا نمونشو می گم درسته این حرفها تکراری هستش ولی هر چی فکرمی کنم دلیلی برای نقضش پیدا نمی کنم این دوتا مثال رو از یک مستند به نام نود سیاسی که فکر می کنم طرفداران موسوی درست کرده باشن می گم
اولیش توی زمان تبلیغات انتخابات نهم بود که احمدی نژاد ادعا کرده بود که پول نفت رو سر سفره مردم میارم اما دقیقا بعدا اتمام انتخاب و پیروزی احمدی نژاد در انتخابات در یک برنامه که مصاحبه کرده بودند با شخص رئیس جمهور گفتش که بعضی ها شایعه کردند که احمدی نژاد گفته که پول نفت رو سر سفره های مردم میاره من همچین حرفی رو اصلا نزدم این اولیش
دومیش قضیه هاله نور بود که به شدت توسط صدا وسیما و خنده های کریح (یا کریه) رئیس جمهور وابراز بی اطلاعیش تکذیب شد
اما توی اون مستند نشون می داد که ایشون در دیدار با آیت الله جوادی آملی این مسئله رو اعلام کرده بودند و گفته بود که وقتی در مجلس ژنو سخنرانی می کردم در آخر شخصی اومد وگفت که وقتی شما صحبت می کردید هاله نور شما رو احاطه کرد و خودش اضافه کرده بود که من خودم هم همچین حسی پیدا کردم که هاله نوری منو در بر گرفته و همه نگاه ها متوجه من هستش وهیچکی حرف نمی زد
اما خیلی راحت جلوی دوربین ظاهر میشه وبا کمال پر رویی این قضیه رو تکذیب می کنه
در پایان می گم که من نه طرفدار احمدی نژادم نه طرفدار موسوی از هر دوشون بدم میاد هر کدوم با رو کار اومدن گند بزرگی به ملت می زدند و می زنند
در مورد موسوی هم قضیه های بعد انتخاباته که اصلا از کاراش خوشم نیومد یعنی حالم به هم خورد در کل از اون اول ازش خوشم نمی یومد همون اول که کاندید شد اصلا احساس خوبی نسبت بهش نداشتم و نخواهم داشت
خیلی حرفها هستش که نگفتم ولی از حوصله من خارج هستش ان شاءالله یه روزی بشه پرده ها کنار بره وهمه چیز معلوم بشه
پ.ن
برای تایید قضیه هاله نور هم بگم که اگر بگیم که صدا گذاری بوده باید اون حرف با حالت حرکت دهان فرق کنه که نمی کرد دوم اینکه در تصویر حرکت دستان احمدی نژاد نیز صحت این عمل رو تایید می کنه
به نام خدای مهربون
سلام
پارسال بود امسال بود دقیقا نمی دونم یک حدیثی یه جا خوندم به این مضمون که آدمی که هدف نداشته باشه هیچ وقت به مقصد نمی رسه تا حالا معنی این جمله رو درست وحسابی درک نکردم
اما این اواخر یه کاری رو انجام دادم که تنفر داشتم ازش (البته کار خوبیه ولی من باهاش مشکل داشتم) فکرش رو نمی کردم یه روزی بتونم انجامش بدم و بخوام ادامه اش بدم به انجامش علاقه مند بشم
در کل توی این چند روزه یه چیزایی جدیدی برام روشن شد وخیلی باحال اون حدیث رو حس کردم اولش اراده کردم و هدفی برای خودم تعیین کردم هر موقع که از اون کار خسته می شم یا ناراحت می شم فقط به هدفم فکر می کنم با این کار همه نا خوشی هام از بین میره
خلاصه که این حرفها رو گفتم اگه شما هم مشکل منو دارین امتحان کنین
راستی یه چیز رو یادم رفت بگم که الان می گم
برای انجام هر کاری سه تا چیز لازمه
اراده کردن
توکل به خدا
هدف داشتن
همین...
از نی بینوا می نویسم از شب و گریه ها می نویسم
از من و تو بما می نویسم بی تو بیهوده را می نویسم
در شگفتم چرا می نویسم
صبر سنگم صبوری صدا نیست مرگ سنگینم از متن جدا نیست
جز شکستن مرا ماجرا نیست نی غلط گفتم این هم روا نیست
واژه واژه تو را می نویسم
بوی تو بوی گلهای خانه بوی سبزینگی در جوانه
بوی دلتنگی محرمانه من ترا در غزل و ترانه
از رفاقت جدا می نویسم
السلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
و الا اولاد الحسین
و الا اصحاب الحسین
ولادت با سعادت حضرت ابا عبدالله الحسین و علمدار کربلا قمر بنی هاشم ابالفضل العباس و سید الساجدین امام زین العابدین بر دوستاران وشیفتگان مبارک باد
به نام خدای مهربون
شخصی در راه مکه به یک راهزن بر می خورد و در حالی که برمرکب خود سوار است بی اختیار آیه ای از کلام الله مجید بر زبانش جاری می شود:
""و فی السماء رزقکم و ما توعدون""
"روزی شما و آنچه که وعده داده شده اید در آسمان است"
فورا نور قرآن در قلب سارق اثر می کند لذا از کار خود نادم شده نیزه خود را می شکند و با خود می گوید: وای برمن روزی من در آسمان است و من در زمین دنبال آن می گردم!!!!
پ.ن
سوره ذاریات آیه 22
به نام خدای مهربون
سلام
این پست رو می نویسم ومی زنم چون خودم به عینه دیدم
تا حالا به مهمونی هایی رفتین که سلف سرویس بوده؟
یعنی انواع غذاها یا هر چیزه دیگه ای رو به صورت متنوع در گوشه ای از اون سالن قرار می دن و اونجا بشقاب گذاشتن هر کس هر چیزی رو که می خواد برمی داره تا اینجا رو داشته باشید
این ترم دانشگاهی که گذشت من درس ادبیات فارسی رو برداشتم تو کلاس حرف از رسم و رسومات ایرانی ها شد استاد مون می گفت حمله مغول ها به ایران به غیر از اینکه باعث تخریب خیلی از آثار باستانی کشور ما شد خیلی بیشتر از اون رو آداب زندگی و فرهنگ مردم کشورمون تاثیر منفی گذاشت
یکی از مثال هایی که گفته شد در مورد آداب غذا خوردن بود که هر چی یادم مونده می نویسم
قبل از حمله مغول ها به کشور مردم برای خوردن غذا پارچه یا هر چیز سفره مانندی پهن می شد و هز کس برای خودش ظرفی داشت و یک نفر غذا رو در ظرف های مخصوص اون شخص می ریخت عمدتا هم یک جور غذا بوده
اما بعد از حمله مغول ها به کشور اونها برای خوردن غذا یک ظرف بزرگی رو وسط میز می گذاشتند و به یکدفعه همه به طور همزمان به طرف اون ظرف حمله می کردند و غذا برمی داشتند
در حال حاضر این روش خیلی رواج پیدا کرده البته به قول معروف رنگ و لعابش رو بیشتر کردن ولی اصل قضیه ثابت مموده
الان هر مراسمات رو که اینجور باشه می گن خیلی باکلاس و از این حرفا
من خودم از اون موقعی که همچین چیزی رو شنیدم خیلی از به اصلاح باکلاس بازی ها خیلی بدم اومده
نمونه اش رو که همین دیروز به عینه دیدم
یه دفعه تا گفتن غذا حاضره یه لحظه یه نگاه به کل سالن کردم دیدم یه دفعه همه با هم بلند شدن با حالت عجله و حمله رفتن طرف میزی که غذا ها چیده شده بود من همین طوری وایساده بودم داشتم نگاه می کردم
مثل اونجا هایی که خیرات می کنن دیدم دور میز غلغله شد
اینا رو گفتم که همچین مراسماتی رفتن نگین اینا چه قدر باکلاس بودن
واقعا جای تاسف داره نه
همینپرنده مردنی ست...
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام تیر 1388 ساعت 17:22 شماره پست: 51
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
در پوست کشیده شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
فروغ فرخزادعید رسالت و جشن برگزیدگی و برانگیختگی پیامبر بزرگ اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) بر جهان و جهانیان،مبارک باد
تابلو...
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم تیر 1388 ساعت 13:9 شماره پست: 49
به نام خدای مهربون
سلام
چند وقت پیش جاتون خالی تنهایی رفتم جمکران یه اتفاق جالبی افتاد دلم نیومد نگم
براتون تعریف می کنم بلکه شما هم یه ذره بخندید
داشتم تو محوطه بیرون مسجد می چرخیدم یه دفعه یک تابلویی نزدیک در مسجد نظرم رو جلب کرد نزدیک تر رفتم وبا دقت بهش نگاه کردم دیدم تابلو اعمال مسجد جمکران رو روش نوشته اونم به زبان عربی که برای زواری که عرب هستند حتما گذاشته بودند
من هم برحسب کنجکاوی یا هرچیز که اسمش بشه گذاشت همین طوری زل زدم به تابلو تا آخرش خوندم
خدا منو ببخشه یه دفعه برگشتم دیدم نزدیک ده نفر پشت سرم و ایسادن با حالت احترام به نظرم اومد فکر کردن اذن دخول یا چیز خاصی هستش شروع کردن به خوندن تکون هم نمی خوردن
بنده خدا ها فکر کنم تا آخرشو خوندن بلکه یه ثوابی برده باشن
خندم گرفته بود گذاشتم رفتم ولی هنوز مردم وایساده بودن می خوندن
خدا منو بخشه ولی کلی خندیدم اونجا
همین...
یارب این ماه کدامین مه و امشب چه شب است***که فلک غرق نشاط است، زمین در طربست
شد مگر چشم مه امشب به جمالی روشن ***کاین چنین خرم و تابنده و پر خنده لبست
آری از منظره ماه و کواکب پیداست*** که شب سیزده ماه شریف رجب است
گوش دل باز کن ای بیخبر از عالم غیب***تا منادی دهدت مژده که امشب چه شبست
مژده جبریل امین از عرش برین***که مبارک شب میلاد امیر عرب است
ذات اقلیم ولایت که همایون ذاتش ***مطلع نور حق و آئینه ذات ربست
مه خورشید و زمین و فلک و لیل نهار ***به ولای علی و آل علی منتسب است
علی عالی اعلی اسدالله که او***گردش دایره کون و مکان را سبب است
با چنین جلوه که از پرده برون آمدهای***که کنم جان به فدای تو نه جای عجب است
هر که با خط ولای تو رود در دل خاک***فارغ از محنت و آسوده ز رنج و تعب است
در پی رزم پی کشتن روبه صفتان***همچو شیریست که در حالت خشم و غضب است
نرسد شهد به شیرینی گفتار علی***که کلامش چو درختیست که غرق رطب است
خلق را دوستی شاه ولایت روحی است***که روان در تن و شریان و ورید و عصب است
دم فرو بند «رسا» قطره به پیش دریا***عرض اندام نمودن نه طریق ادب است
خدای من...
+ نوشته شده در شنبه سیزدهم تیر 1388 ساعت 19:21 شماره پست: 47
به نام خدای مهربون
خدای من
چقدر آسان تو را از یاد می بریم حال آنکه تو مالک لحظه لحظه و ذره ذره این عالم هستی
چقدر آسان چه در شادی و چه در غم ها از تو غافل می شویم حال آنکه تو از بین برنده غم و به وجود آورنده شادی هستی
چقدر آسان از تو نا امید می شویم حال آنکه امید از آن توست
خدای من
کمکم کن که تو را بشناسم و هیچ گاه از یاد تو غافل نشوم که هر که با ایمان قلبی با تو باشد و تو را حس کند هیچ وقت سرگردان و نا امید نیست و نمی شود
کمکم کن اگر از راهت لحظه ای منحرف شدم دوباره استغفار کنم و به راهت باز گردم چون کی دانم تو توبه بندگانت را حتی اگر گناه هانشان به اندازه این عالم هم باشد تو از آن می گذری
خدای من
من از همه نا امیدم و فقط تو می توانی کمکم کنی
خدای من
کمکم کن بر این باور بمانم و تمام وجودم قبول داشته باشم
خدایا کمکم کن....
به نام خدای مهربون
سلام
من آهنگ صدایم کن، علی رضا افتخاری رو جدیدا گوش کردم خیلی قشنگه، سبکش،سبک دشتیه
این آهنگ رو همچین خوشحال داشتم آپ می کردم یه دفعه خورد تو برجکم یه خبر بد شنیدم کلی حالم گرفته شد اون موقع این پست رو برای بقیه می خواستم بذارم اما حالا پست رو برای آرامش دل خودم می زارم امیدوارم که همین جا تموم بشه شما هم برام دعا کنید که ادامه پیدا نکنه
این آهنگ رو لینک دانلودش رو می زارم اگر خواستید دانلود کنید
سرم سودای گیسوی تو داره
دلم مهر مه روی تو داره
اگر چشمم به ماه نو کنه میل
نظر بر طاق ابروی تو داره
دلم دور است احوالش ندونم
کسی خواهم که پیغامش رسونم
خداوندا ز مرگم مهلتی ده
که دیداری به دیدارش رسونم
دانلود صدایم کن با صدای علیرضا افتخاری
همین...
فصل نو...
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم تیر 1388 ساعت 13:11 شماره پست: 45
به نام خدای مهربون
سلام
از همون اولی که خودم رو شناختم آدم کلا ناراحتی بودم هر روز حالت افسردگی داشتم روزی نبود که من اعصابم راحت باشه همش احساس سر در گمی همش احساس پوچی می کردم وناامید بودم غافل از این که فاصله بین نا امیدی و امیدواری یک تصمیم واقعی و یک اراده قوی هستش
این اواخر شنیدم گوش دادن به آهنگهای غمگین مثل چاووشی و امثالش البته مداحی ها بحثش جداست غم کاذب میاره باعث میشه آدم به این باور برسه که فکرکنه که کلا آدم ناراحتی هستش و همه بد بختی ها ریخته سر آدم و درست هم نمیشه
منم خودم که اعصاب درستی نداشتم همش هم از این چیزا گوش می دادم حالا ببینید چه آشی میشه دیگه
ولی تصمیم گرفتم آدم دیگه ای بشم با اراده و خوشحال. سعی می کنم اعتماد به نفسم رو بالا ببرم وارد مشکلاتم بشم و درستشون کنم و ازشون تجربه کسب کنم
خدایا خودت کمکم کن
حول حالنا الا احسن الحال
همین
بحری ست بحر عشق که هیچش کناره نیست *** آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
هر دم که به عشق دهی خوش دمی بود *** در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
شب آرزو ها...
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم تیر 1388 ساعت 0:40 شماره پست: 43
به نام خدای مهربون
سلام
میگن امشب شب لیله الرغائب یا همون شب آرزو هاست
منم دلم می خواد یه آرزو کنم
فقط می خوام بگم
اللهم عجل لولیک الفرج
همین
تقديم به پدران مان ...
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم خرداد 1388 ساعت 2:16 شماره پست: 38
تقديم به قلب پرمهر همه پدران
مردي 50 ساله با پسر تحصيل کرده 24 ساله اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه ، بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ کلاغ ! پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه اين طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم 6 سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 22 بار نامش را از من پرسيد و من 22 بار به او گفتم که نامش کلاغ است.هر بار او را عاشقانه بغل ميکردم و به او جواب ميدادم و به هيچ وجه عصباني نميشدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا ميکردم ...
به نظرم بدک نيست از همين الان به فکر روز پدر باشيم
در پناه حق
به نام خدای مهربون
سلام
سرکلاس ماشین نشسته بودیم بالاخره دیگه آخر ترمی استاد در حد بنز داشت با سرعت درس می داد بچه ها از این همه سرعت کف کرده بودند دیگه مغزها جواب نمی داد هنگ کرده بود یه دفعه دیدیم یکی اومد تو
مهمون بود ولی کاملا ویژه ایشون داخل هر کلاسی نمی رن از اون جایی که کلاس خیلی بازده زیادی داشت و خیلی جاذبش زیاد
این مهمونمون اومد خیلی آروم رفت کنار پنجره ولی پشت به کلاس نشست
کلاس کاملا انرژی گرفت تا جایی که استاد که طی ترم اصلا نخندیده بود یه کمی نیشش باز شد!!!!
یه صداهایی از اعماق درمیاورد که باعث هیجان وخوشحالی تو کلاس شد
حالا نمی دونم این صداها نشونه چی بود دیگه من خبر ندارم باید تحقیق بشه که به من اصلا مربوط نمیشه
خلاصه دیگه همین دیگه
در پناه حق
انتخاب من...
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:11 شماره پست: 35
به نام خدای مهربون
سلام
نمی دونم چی بنویسم
این روزا همش بد شانسی میارم اعصاب ندارم اعصابم خورده کارم درست پیش نمیره
فکر کنم به خاطر انتخابات اونم با این تشنجی که برای این دوره درست کردن توی یک مسابقه شرکت کردم درمورد انتخابات از اون موقع بیچاره شدم تمام فکر وذهنمو ریختم پاش
من که هیچ وقت برای گشت و گذار از این خط دیال آپ لعنتی استفاده نمی کردم حالا به خاطره مسابقه از این سایت به اون سایت سرگردونم از شانس بد من هم که تصمیم گرفتم توی این مسابقه شرکت کنم خورد به این اختلالات و تشنج های انتخاباتی دیگه خودتون که دارین می بینین من توضیح نمی دم
یه طوری شده که انگار کلا به اینترنت معتاد شدم حتی اگه 10دقیقه شده باید برم اینترنت اونم به خاطره اینه که تو فکرم اینه که آمار بازید وبلاگم بالا رفته پایین رفته خودم هم ناراحتم به خاطر این مسئله هی تصمیم می گیرم که زیاد نرم بدتر از این معتادها ی مواد مخدری بازم می رم دنبالش البته بگما این وبلاگ اولیم هستش یه دفعه با خودتون فکر نکنید این چی داره میگه هزیون یا حزیون میگه اون آدرسش http://ark1212.tebyan.net هستش
این همه مرکز ترک اعتیاد مواد مخدر هست اگه یه دونشو به ترک اینترنت اختصاص می دادن خوب میشد
این از این
داره ترم دانشگاه تموم میشه نزدیک امتحاناست اما هنوز نتونستم شهریه پرداخت کنم البته این که می گم نتونستم دو هفته وخورده ای دنبالشم نشده
دوبار خیر سرمون اینترنتی پرداخت کردیم دو هفته دنبالش دویدم نشد حالا امروز خوشحال خوشحال رفتیم دستی پرداخت کنیم یعنی از بانک پرداخت کنیم همه چیزاشم درست بود طرف هم می گفت درسته اما سیستم قبول نمی کرده دیگه
نگاه کنید آدم چه قدر باید خوش شانس باشه مثل من که یه دفعه این همه خوشانسی بریز سرش
حالا حتما می گید بیخیالش حالا مهم نیست چند روز دیگه می ریزی
آخه جالبیش اینجاست که تا ترم پیش که پول رو راحت اینترنتی ریختم گواهی اشتغال به تحصیل گرفتن حضوری بود حالا الان نمی دونم حالا که احتیاج به این گواهی دارم ازاین وراینترنتی شده از طرف دیگه تا پول نریزی اون سیستم مسخرشون قبول نمی کنه که من بتونم گواهی بگیرم
حالا همه اینا به کنار جالبیش اینه که من تازه نمی دونستم چی بنویسم دیگه اعصاب خوردیه دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
خدایا منو ببخش
خدایا کمکم کن
خداااااااااااااااااااااااااااااا
در پناه حق
از غم دوست در این میکده فریاد کشم ______داد رس نیست که در هجررخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما ، رندی نیست________که بَرش شکوه برم ، داد ز بیداد کشم
شادیم داد ، غمم داد و جفا داد و وفا____________با صفا منّت آنرا که به من داد کشم
عاشقم ، عاشق روی تو ، نه چیز دگری__________بار هجران و وصالت به دل شاد کشم
در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من_________جور مجنون ببرم ، تیشه فرهادکشم
مردم از زندگی بی تو که با من هستی___________ طرفه سرّی است که بَرِ استاد کشم
سالها می گذرد ، حادثه ها می آید_______________انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
* چطور می شه که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
* چطور می شه که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!
* چطور می شه که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره!
* چطور می شه که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
* چطور می شه که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
* چطور می شه که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!
* چطور می شه که سعی می کنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما برای دعا و نماز...
* چقدر عجیبه که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
* چطور می شه که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می کنیم!
* چطور می شه که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!
* چطور می شه که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم!
- عجیبه اینطور نیست؟
- دارید فکر می کنید؟
- این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزاریم.
- آیا عجیب نیست که وقتی می خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی ها را از لیست خود پاک می کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.
- این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره...
به نام خدای مهربون
سلام
جوراب جوراب...
دستمال کاغذی بخرید ثواب داره....
چسب نواری....خودکار... بخرید من خرج زندگیم رو با فروختن چسب وخودکار در می یارم...
چوب کبریت...3 تا هزار...
اینا چیزایی هستش همه من هر روز که از مترو استفاده می کنم به گوشم می خوره
یه بار که توی مترو نشسته بودم و مترو که حرکت می کرد برام جالب بود یه نفر از انتهای مترو میومد می گفت جوراب جوراب...
یه نفر دیگه هم از ابتدای مترو می یومد دستمال کاغذی می فروخت
از کنار هم رد شدند بدون توجهبه کارشون ادامه می دادند
این مترو هم جای خوبی شده برای کارو کاسبی
مخصوصا این مترو هایی که جدید هستش از سرش نگاه کنی تهش معلوم نیست
نمیدونم دیگه چی بگم
همین
در پناه حقبه نام خدای مهربون
ساعت ها را می شمارم تا روز به پایان برسد
روزها را می شمارم تا جمعه ای دیگر فرا رسد
جمعه ها را می شمارم تا جمعه موعود فرا رسد
هر جمعه را به انتظار می نشینم
ای کاش این جمعه آخرین جمعه باشد
اللهم عجل لولیک الفرج
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
به نام خدای مهربون
سلام
پر پر شدن یاس بوستان حضرت رسول (ص)،عصاره عصمت،آیینه پاکی،شافع محشر،صدیقه کبری، حضرت فاطمه (س) بر مسلمانان ورهروان آن حضرت تسلیت باد
در گذشت دردناک مرجع تقلید عالم ربانی و عارف بزرگ آیت الله محمد تقی بهجت را به ساحت مقدس امام زمان، ملت شریف ایران، خانواده محترمشان،مقلدان و دوستداران آن بزرگوار تسلیت عرض می کنم
در پناه حق
انتخاب آری یا نه...
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 19:56 شماره پست: 27
به نام خدای مهربون
سلام
توی این روزا بحثی که توی کشور داغ هستش بحث انتخابات هستش
از یک طرف دشمنان از هر طریقی تلاش می کنند که مردم رو از انتخابات دور کنند و نزارن که مردم در انتخابات این امر مهم اونم انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند از طرفی دیگر هم تلویزیون و مطبوعات با مصاحبه ها و پخش سخنان بزرگان و بعضی افراد خاص مردم رو دعوت می کنندکه در انتخابات شرکت کنتد
امروز داشتم از دانشگاه برمی گشتم (طبق عادت بعضی افراد که جا ندارن حرفشون رو بزنن) روی دیوار نوشته بود ما هستیم و رای نمی دهیم
رسانهای ملی که وظیفه اش هستش که اخبار و اتفاقات انتخابات رو بیان کنه و مردم رو به انتخابات دعوت کنه که این کارو به خوبی انجام میده
رسانه های غربی هم تبلیغ می کنن که به انتخابات اهمیت ندین و شرکت نکنین و با این کار مخالفتتون رو با نظام اعلام کنید
به نظر من کسانی که در کشور که حرفشون اینه که ما رای نمی دهییم آدم های کاملا جاهلی هستند چون رای ندادن یا رای دادن راه و دلیل خوبی برای مخالفتشون با نظام جمهوری اسلامی نمی تونه باشه
اگر واقعا با نظام مشکلی دارن باید باز هم بیان رای بدن و کسی رو انتخاب کنن که اونا رو به خواستشون برسونه
بالاخره دراین کاندیداها احتمالش تقریبا صفر هستش که کسی نباشه که شما رو به خواسته هات نرسونه
بحث در اینکه عقل حکم می کنه که برای سرنوشت خودت و کشورت باید توی انتخابات شرکت کنیم
حالا اونکه ایرانی نیست و اصلا ربطی هم به ایران نداره اصلا حقی نداره که بگه که انتخابات شرکت کنید یانه و نباید اصلا به حرف بیگانه گوش داد
مثل اینکه شما میخوایید جایی برید و به اون راه هم کاملا آشنا هستید یه آدم از یه کشور خارجی بیاد و بگه که نه تو باید از این یکی راه بری این راهی که میخوایی بری اشتباهه
اینجور مواقع آدم به عقلش رجوع می کنه نه اینکه بیاد به حرف کس دیگه ای گوش بده
یه نفری که آشنایی به راه نداره نمی تونه حرفش درست باشه توی این مواقع آدم باید راهشو خودش انتخاب کنه
خیلی حرف زدم
این همه حرف زدم که بگم آدم باید وقتی بخواد مسیرشو انتخاب کنه باید از عقلش کمک بگیره نکه عقلشو بده دست آدم بیگانه که از هیچی هم خبر نداره...
در پناه حق
**توکه نیستی غم غربت با منه**
**همیشه یه دنیا حسرت بامنه **
**توکه نیستی روزا با شب یکین **
**هردوشون تاریکن و تاریکین**
**باتو ماه و همه جا می بینم**
**حتی خورشید وشبا می بینم**
**بی تو این دنیا که تو چنگه منه**
**دیگه چنگی به دلم نمی زنه**
**می دونستی پیش تو گیر دلم**
**می دونستی بری میمیره دلم**
**ای دل صاب مرده باز تو رو خواب برده**
**پاشو از خواب و ببین دنیا تو آب برده**
**دارم از این همه گریه آب می شم**
**رو سر دنیا دارم خراب می شم**
**خیلی مایوس دلم یه کاری کن**
**داره می پوسه دلم یه کاری کن**
**غم وقصه شده حق دل من**
**به همینا مستحق دل من**
**دلی که بی تو بتونه دل باشه**
**به خدا بهتره زیر گل باشه**
**می دونستی پیش تو گیره دلم**
**می دونستی بری میمیره دلم**
**دارم از این همه گریه آب می شم**
**رو سر خودم دارم خراب می شم**
**ای دل صاب مرده باز تو رو خواب برده**
**پاشو از خواب و ببین دنیا تو آب برده**
نمایشگاه کتاب...
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 20:14 شماره پست: 25
به نام خدای مهربون
سلام
امروز با داداشم 2-3 ساعت رفتیم نمایشگاه کتاب اونم با کلی ذوق وشوق برم اینو بخرم اونو بخرم از این چیز میزا
می خواستم هم کتاب ریدینگ (reading ) داستان زبان بخرم و چند تا کتاب مربوط به رشته ام بخرم که اطلاعاتم یه ذره بره بالاتر
رفتیم اونجا که برای خودم کتاب بگیرم کتاب که نگرفتم که هیچ فقط کتابای داداشم که خیلی زیادهم بود به عنوان یک وانت انداخنم رو کولم دست از پا درازتر اومدیم خونه الان که دارم تایپ می کنم یه یک متری از کیبورد و مانیتور فاصله دارم
نه اینکه نخرما پیدا نمیشد
حلا بگذریم رفتیم اونجایه چیز جالبی دیدم فکر می کنید چی دیدم
ماهواره امید رو دیدم فکر کنم دوباره می خوان مثل 22بهمن بعد از پایان نمایشگاه هواش کنن
تصمیم گرفتم اگر خدا بخواد کتابهای داستان انگلیسی رو که می خونم معنیش رو توی وبلاگ بذارم تا حداقل چهار نفر بخونن استفاده ببرن البته اونقدر هم نمی تونم خوب معنی نمی کنم که کسی بخواد بداره استفاتده کنه ولی سعی می کنم منظور رو برسونم
اصلا برای دل خودم این کارو می کنم
همین دیگه
در پناه حق
هرچه شکفتم...
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:37 شماره پست: 23
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا *** رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم *** تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز *** این منم ای دوست به خاکم نریز
وای مرا ساده سپردی به خاک *** حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفرم بادم از آن پس مدام *** می گذرم بی خبر از بام و شام
می رسم اما به تو روزی دگر *** پنجره را باز گذاری اگر
تیک تاک...
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 16:48 شماره پست: 22
به نام خدای مهربون
تیک تاک...
تیک تاک ...
می شنوید صدا شو
به عقربه ساعت که نگاه می کنی
هر ثانیه یک چیز رو نشون میدن اصلا هم ثابت نمی مونه هر ثانیه در حال تغییره
ولی همیشه بی توجه از کنارش رد میشیم
فکرنمی کنیم اون که داره حرکت می کنه عمر ماست
یه جمله هستش که میگه چه قدر زود دیر میشه
این به خاطره اینه که به ثانیه هاتوجه نداریم
هرثانیه میتونه برای ما یک قدم به جلو برای رسیدن به هدف باشه
البته اگه جدی بگیریمش
اگر می خواستن برای این ثانیه هایی که از دست می دیدم پول ازمون بگیرن
فکر می کنید چقدر باید هزینه می کردیم
هزاران سال از عمر بشر می گذره ولی هیچ کس به ثانیه ها اهمیت نداده
اما با ارزش ترین چیز ثانیه ها هستن که زندگی رو می سازن
اما یه نفر مثل من و خیلی های دیگه هنوز نفهمیدیم چه جوری میگذره
تیک تاک...
تیک تاک...
به نام خدای مهربون
یه چند وقت پیش که توی سایت تبیان وبلاگ داشتم به مناسبت دهه فجر مسابقه وبلاگ نویسی برگزار شد
به دلایلی که اصلا این جا جاش نیست که بگم و اصلا دوست ندارم در موردش صحبت کنم و خاطراتش تازه بشه من برنده نشدم ولی به کسانی که در این مسابقه شرکت کردند اما برنده نشدند به عنوان یادگارو(اکبر عبدی) یه جایزه خوب دادن
عکسش رو گذاشتم تا شما هم ببینید
خوووووب بید؟؟؟!!!!!
آهان راستی یادم رفت گارانتی هم داره اونم یک سال البته تا برسه دستم یک ماهش گذشته فکر کنم با کبوتر فرستادنش :)
آخه آوردن دم خونه من نبودم....
دعوی خدایی...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم فروردین 1388 ساعت 14:27 شماره پست: 20
به نام خدای مهربون
شخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند .او را گفت :((پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می کرد او را بکشتند)). گفت: ((نیک کرده اند که من او را نفرستاده ام))!!!!!!!
عبید زاکانی
به نام خدای مهربون
سیدجان امروز روز تولدته تولدت مبارک
بالاخره به آرزوت رسیدی اونم تولد دوباره توی جای بهتر از این زمین خاکی
هنوز صدات تو گوشم هستش
هنوز نوشته هاتو میتونم بخونم
هنوز یادگاری هات پیش مون مونده
ولی خودت نیستی این خودی که باید باشه نیست
اما یادت و اسمت هنوز که هنوزه زنده هست و خواهد موند
سید جان
تولدت مبارک....
دستگیری...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 8:26 شماره پست: 18
به نام خدای مهربون
به گزارش خبرنگاری من یک جوان به نام (م.خ) که در سایت تبیان مشغول به فعالیت بوده عصر دیروز با تلاش های مستمر نیروهای غیور سپاه پاسداران توانستند این جوان شرور را دستگیر و به مقامات قضایی تحویل دهند
این جوان پس از دستگیری به خبرنگار ما گفت:من به کارم ایمان دارم اگر بتوانم از دست اینها جان سالم به در ببرم حتما کارم ادامه می دهم الان هم اصلا ناراحت نیستم و به خودم افتخار می کنم
از فعالیتهای این متهم می توان به : رئیس باند پخش فیلم های در حال اکران بر روی پرده سینما، اختلال در نظم عمومی، قاچاق سی دی های غیر مجاز و .... اشاره کرد
با دستگیری این فرد این باند مخوف متلاشی شد و همه افراد این گروه به غیر از یک نفر که او هم در حال پیگیری های قانونی است دستگیرشدند
لازم به ذکر است این متهم با حکم 20 سال حبس و پرداخت جریمه 2 میلیارد ریال راهی زندان شد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پاورقی:
1.به کسی نگید اون یه نفر که دنبالشن منم
2.این مطلب طنز یود و هیچ ارزش قانونی ندارد
3.اگر نخندید لطفا کمی خودتون رو قلقلک بدید بلکه بخندید
به نام خدای مهربون
توی خونه نشسته بودم که صدایی خیلی خیلی آروم نظرم رو جلب کرد
همه حواسم رو جمع کردم و بادقت به صدا گوش دادم تا بفهمم چیه
خوب که دقت کردم صدای فریاد مردی رو شنیدم
انگار داشت چیزی می گفت
کنجکاو شدم با خودم گفتم برم بیرون ببینم چه خبره
صدا نزدیک و نزدیک تر می شد
رفتم جلوتر
دیدم یه مرد داره صدا میزنه
نمکیه....نونه خشکیه ....!!!!!
شروع دوباره...
+ نوشته شده در جمعه چهاردهم فروردین 1388 ساعت 15:36 شماره پست: 16
به نام خدای مهربون
13بدرهم تموم شد و داره تعطیلات عید هم کم کم تموم میشه
امیدوارم تعطیلات خوبی رو پشت سر گذاشته باشید و امسال رو با انرژی شروع کنید وکم نیارید
از شنبه دوباره باید برم دانشگاه
البته هفته اول همیشه تق و لق یا حالا لق و تق بودو احتمالا سالهای بعد هم ادامه داره
ولی خوب بالاخره شروع میشه
آرزو می کنم که سال خوبی رو پیش رو داشته باشید و موفق باشید
همین دیگه...
به نام خدایی که همین نزدیکی هاست
نـمی دانــم پـس از مــرگم کسی یـادم کند یانه؟
بـــخــوانــد دفــتـر شعـرم، مرا شادم کند یا نه؟
مــنی کـــه بـــا امیــد لـطف یـزدان رفتم از دنیا
نــمی دانم که او گوشی به فریادم کند یا نه؟
هـــر آنکس را که در دنیا زخود رنجانده ام گاهی
نــمی دانـــم زبـنــد خــویـش آزادم کند یا نه؟
اگــر بــا تیـشه ی طـعـنـه بـشـد ویـران دلی از من
نــمی دانــم کــه آن ویــرانـــه آبادم کند یا نه؟
بـه نـاحـق گـر کـه خوردم مالی از طفل یتیم اینک
نمی دانـــم کــه بــا بـخشیدنم شادم کند یا نه؟
اگـرگــردیـد نیــلی صـورتی از سیلی و مُـشـتم
نــمی دانــم گــذ شــتــش خـانه آبادم کند یانه؟
اگـر گـاهی دل مــادر زخـود رنــجــانـده گرداندم
نـــمی دانــم کــه شیرش را حلالم میکند یانه؟
ز فـــرمان پــدر گاهی اگـــرپیــچیده ام سر را
نــمی دانــم کــه با بخشش زلالم می کند یانه؟
اگر حــقی بـه ناحق کرده ام در طول عمر خود
نــمی دانـم کـه صاحب حق خلاصم می کند یانه؟
اگــر گــامی بــه راه کــج نهادم ، پای درظـلمت
نــمی دانـــم کــه پا فکری به حالم می کند یانه؟
دروغــم گــر کــه فــردی را گــرفــتـار بلا گرداند
گــذ شــتـش آنــک آســوده خـیـالم می کند یا نه؟
دل جــاویـــد گــر رنـجـیـده شد از دست این و آن
نــمــی دانــم کـــه دل دور از ملالم می کند یا نه؟
همراه...
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم فروردین 1388 ساعت 2:52 شماره پست: 14
به نام خدایی که همین نزدیکی هاست
هی هر طرف می رفتم دنبالم می یومد
ول کنم نبود که
هرطرف می رفتم تا ازش فرار کنم دیدم نمیشه
گفتم حالا یه عکس ازت می گیرم تا همه ببیننت
بعد دیگه برو
اونم صاف وایساد جلوم
منم یه عکس باحال ازش گرفتم
ببینید
.
.
.
.
.
د حالا باز وایساده برو دیگه...
آنکس که بداند و بداند که بداند *** اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند *** بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند *** لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند *** در جهل مرکب ابدالدهر بماند
خسته ام ...
+ نوشته شده در پنجشنبه ششم فروردین 1388 ساعت 22:53 شماره پست: 12
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
میلاد پیامبر عظیم الشان اسلام گرامی باد
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم اسفند 1387 ساعت 21:8 شماره پست: 11
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندراین یک میم غرق است
یقینا میم احمد میم مستی ست
که سر مست از جمالش چشم هستی ست
-
زاحمد هردو عالم آبرو یافت
دمی خندید و هستی رنگ و بو یافت
اگر احمد نبود آدم کجا بود
خدا را آیه ای محکم کجا بود
چه می پرسند کاین احمد کدام است
که ذکرش لذت شرب مدام است
-
همان احمد که آوازش بهار است
دلیل خلقت لیل و نهارست
همان احمد که فرزند خلیل است
قیام بتشکنها را دلیل است
همان احمد که ستار العیوب است
دلیل راه و علام الغیوب است
-
همان احمد که جامش جام وحی است
به دستش ذوالفقار امر و نهی است
همان احمد که ختم الانبیا شد
جناب کنت و کنز مخفیا شد
همان اول که اینجا آخر آمد
همان باطن که بر ما ظاهر آمد
-
همان احمد که سرمستان سرمد
بخوانندش ابوالقاسم محــــــــــــــــــمد (ص)
محمد میم و حا ء و میم و دال است
تدارک بخش عدل و اعتدال است
محمد رحمه للعالمین است
کرامت بخش صد روح الامین است
-
محمد پاک و شفاف و زلال است
که مرات جمال ذوالفقار است
محمد تا نبوت را برانگیخت
ولایت را به کام شیعیان ریخت
ولایت باده ی غیب و شهود است
کلید مخزن سر وجود است
به نام خدایی که همین نزدیکی هاست
ابلیس شبی رفت بر به بالین جوانی *** آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار *** باید بگزینی تویکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار *** یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود زمی ناب کشی یک دو سه ساغر *** تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان برخود و جا داشت *** کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا پدرو خواهر من هر دو عزیزند *** هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد *** می نوشم و با وی کنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره زمستی *** هم خواهرخود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند *** زین مایه ی شر حفظ کند نوع بشر را
ایرج میرزا
چهل روز از آن واقعه گذشت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن 1387 ساعت 8:52 شماره پست: 5
به نام خدایی که همین نزدیکی هاست
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند ***سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت *** باخبران غمت بی خبراز عالمند
یاحسین
ای که نامت باعث فخر هستی ست
شهادت تو چنان غبار است که آسمان و زمین بر عزای تو می گریند
شهات تو چنان غم بار است که عرش الهی از غمت به خود لرزید
واما...
چهل روز از آن واقعه تلخ می گذرد
ببین با یتیمانت چه کردند و چه کارها که انجام ندادند
ببین خیمه ها را به آتش کشیده اند زنان و کودکان را به اسیری برده اند
ببین چگونه بر شهیدانشان خون گریه میکنند
ببین زینبت لحظه ای از یاد تو غافل نیست وخواب ندارد
نمی دانم رقیه سه ساله ات در آن خرابه شام چه با سر بریده ات گفت که جان سپرد
مگر آنها چه گناهی کردند که باید به این بلا دچار شوند
لعنه الله آل زیاد و آل مروان
وکلام آخر
یاحسین
دست من گیر که این دست همان است که من سالها از غم هجران تو برسر زده ام
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
وصلی الله علیک یا رحمه الله الواسعه
ویا باب نجات الامه
در پناه حقسال ها،ماه ها،روزهاو لحظه ها می گذرند
روزگار سپری می شود روزها شب می شوند وشب ها روز
فقط تویی که می مانی خدای من
با بودن تو فصل ها معنا پیدا می کنند
با بودن تو صدای جیک جیک گنجشکها به گوش می رسد
با بودن تو آسمان آبی ست
با بودن تو امید به زندگی کردن دارم
با بودن تو لحظه های زندگی ام شیرین است
پس خدایا
با من بمان تا بودنت را حس کنم
تنهایی
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم بهمن 1387 ساعت 8:37 شماره پست: 3
در این تاریکی شب
می روم
آن قدر می روم
تا از این تاریکی شب بگذرم و از این تنهایی بیرون آیم
به ماه می نگرم
تا بزرگی و عظمت و زیبایی را نظاره کنم
بی اختیار می ایستم
انگار ماه هم به من نگاه می کند و به من می خندد
انگار او هم مثل من تنهاست
تنهای تنها
می ایستم و تا صبح به آسمان نگاه می کنم
صبح نزدیک است
و ماه لبخند زنان از کنار من می رود
و من را تنها می گذارد
و باز من ماندم
تنهای
تنها...
از عمق وجودم نفس عمیقی می کشم
زندگی جریان دارد
چشم هایم را می بندم
حس می کنم
زندگی زیباست
می شود آن را از پرواز پروانه ها فهمید
دست هایم را به طرف آسمان بلند می کنم
پروانه ای روی دستم می نشیند
صدایی شنیدم
این صدای پروانه بود که در گوشم طنین انداز شده بود
پروانه هم با صدای آرام می گفت
زندگی زیباست
زیبای
زیبا...
الهی
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن 1387 ساعت 9:54 شماره پست: 1
خدایا
کمکم کن تا چیزی بنویسم
در این دنیا غیر تو کسی نیست که دست من را بگیرد
ونوشتن را به من یاد بدهد
خدایا
به تو امید دارم
زیرا که تو بزرگ و کریمی
اگر تو نباشی چگونه قلم عقل خویش را بر روی کاغذ حرکت دهم
خدایا
به این دنیا آمده ام
تا بتوانم حرف بزنم و زندگی کنم
نه اینکه بیهوده وپوچ باشم و بعد از این دنیا بروم
پس خداوندا امیدم را نا امید نکن....